خاطرات سفر به هندوستان(2013)- روز هفتم- بازگشت به دهلی- مراسم عروسی هندی
اول صبح روز هفتم سفر، بازم بايد بار و بنديل رو مي بستيم و در مسير جاده هاي نه چندان دلچسب هندوستان راهي مي شديم. عدم دلچسبيش به اين دليل بود كه علي رغم وسعت و كيفيت بخش عمده اي از جاده ها به جهت قوانين محدوديت سرعت تا سقف 60 كيلومتر براي اتوبوس ها اين سفرهاي جاده اي يكم فرسايشي هستن.
با وداع از جيپور دوست داشتني ديگه حوالي 9.30 صبح بود كه تو جاده اصلي افتاده بوديم و از قرار مسير جيپور_دهلي يكم طولاني تر از دو مسير قبليمونه و بدتر اونكه بخش هايي از جاده هم هنوز كيفيت مناسبي نداره.
در طول مسير از دل مزارع سرسبز و روستاهاي نه چندان آباد هند گذشتيم. حین گذر از كنار جاده و دكه هاي محقري كه كنار جاده بودن دیدیم که برخيشون يكم مجهزتر بوده و ماهواره هم داشتن!
اول صبح تو جاده و دهکده های بین راه چیزی که خیلی توجهمون رو جلب کرد ديدن پسرها و مردهای هندي بود كه هر گوشه و كنار يه چاه یا استخر آب واسه خودشون پيدا كرده بودن و مشغول حموم کردن همون كنار خيابون بودن. جالب بود با اینکه خیلی تو دستشویی رفتن هپلی بودن ولی این تعدد صحنه های حمام گرفتن نشون داد که هندیها اونقدرهام کثیف نیستن و به نظافت اهمیت میدن ولی متاسفانه این روش مبارزه منفی که گاندی بهشون یاد داده بود که برای بیرون انداختن انگلیسی ها شهر رو کثیف کنن و بوق بزنن یجورایی جزو فرهنگشون شده و هیچجوری جبران پذیر نیست.
حدود 7-8 ساعت بعد در حاليكه همهمون يجورايي كلافه بوديم و حتي صحبت هاي گروهي هم رنج سفر رو كم نكرده بود سرانجام به حوالي دهلي رسيديم.
برخلاف انتظار شهر كوچك نزديك دهلي و مسير باقيمونده تا خود شهر نسبتا آباد بود و بيشتر ماهيت صنعتي داشت و كارخونه هاي متعددي بين راه قرار گرفته بودن.
ورودي شهر نيز برخلاف تصوير قبلي كه از دهلي به ياد داشتيم نو نوار تر بود و فروشگاههاي بزرگ و خيابون هاي يكم مدرنتر به هيچ وجه سنخيتي با شهري كه چند روز قبل ترك كرده بوديم نداشت. انگار وارد يه شهر ديگه شديم! ظاهراً سمت مدرن و تمیز شهر بود.
اما دقايقي بعد طولي نكشيد كه بازم چهره كثيف شهر خودش رو نشون داد .
حدود ساعت 5 بود كه بازم به هتل "كلاركس اين" پا گذاشتيم و اينجا بود كه احسن رضا پس از تحويل اتاقامون با ما خداحافظي كرد و گفت كه فردا غروب يكي ديگه براي بردن ما به فرودگاه مي ياد .
عصر اونقدر از سفر طولاني خسته شده بوديم كه ديگه جز استراحتي كوتاه گزينه اي نداشتيم. غروب هم يه شام مختصر صرف كرديم و داشتيم فكر مي كرديم اين آخرين شب اقامتمون در هند رو چجوري برنامه ريزي كنيم كه يكدفعه از بالاي بالکن طبقه 5 هتل متوجه نورپردازي محوطه باغ مانند روبروی هتل شديم كه حالا ديگه پر از جمعيت بود. از نگهبان هتل پرسيديم كه جريان چيه و با شنيدن پاسخ چشمامون از خوشحالي برق زد.
آره اشتباه نكرده بوديم بالاخره در آخرين شب اقامتمون در هند دست تقدير يه مراسم عروسي رو سر راهمون گذاشته بود.
بي معطلي لباس قشنگامونو پوشیدیم و پايين رفتيم و جلوي در باغ به نگهبان که کارتها را می گرفت توضيح داديم كه ما توريستيم و خيلي دوست داريم مراسم سنتي عروسي هندي ها رو ببينيم. اما نگهبانه گفت كه او كاره اي نيست و به ما يه مرد ميانسال موقر و باکلاسی تقریباً تو مایه های آمیتا باچان رو که همون موقع هم جلوي در رسيده بود نشون داد و گفت من نمیدونم بهتره با اون آقا صحبت كنيد.
ما هم بي معطلي و خيلي مشتاقانه از علاقمون براي ديدن مراسم واسه اون آقاهه توضيح داديم و اونم خدا خيرش بده گفت كه اونم فقط يكي از مهمون هاست و از قرار دوست پدر عروسه اما گفت بعيد مي دونه مشكلي باشه و ما هم مي تونيم به همراه او وارد باغ بشيم.
واي اما چجوري وصفش كنيم! یه فضای باز چمنکاری شده با نور پردازي و چراغونی عالي با تركيب رنگهاي مختلف که بیشتر طلایی بود به نحوی که همه چیز خیلی رویایی و سلطنتی به نظر میومد. تازه فهمیدیم این جایی که همسفرها تا قبل از این فکر می کردن معبد بوداییاس در واقع محل برگزاری عروسیه!
بعد از چند لحظه ضمن تشكر از اون آقا خواستيم اگه ميشه باباي عروس رو به ما نشون بده تا رسما ازش اجازه حضور در مراسم رو بگيريم اون بنده خدا هم با ما همراه شد و كل باغ رو گشت تا سرانجام آقاي پدر رو جلوي در اصلي و درحاليكه مشغول گرفتن عكس هاي يادگاري با مهمون ها بود پيدا كرد و بعد هم لطفش رو كامل كرد و خودش جريان ما رو براي پدر عروس شرح داد و اينجا بود كه پدر عروس با خوشحالي از ما استقبال كرد و حتي ما رو جلوي دوربين برد تا يه عكس يادگاري هم باهامون بگيره!
از اينجا به بعد ما حكم پيشوني سفيد جمع رو پیدا کردیم! اونم ميون اون همه هندي كه با لباس هاي محلي و ساري هاي رنگ و وارنگ احاطمون كرده بودن.
فيلمبردارها هم نامردي نمي كردن و هر وقت سوژه كم مياوردن دوربين رو زوم مي كردن روي ما و رو پرده هاي بزرگ چهار طرف باغ کلوزآپ ما رو نشون میدادن!
نحوه پذيرايي واقعا اشرافي بود. راه به راه گارسون ها با انواع نوشيدني هاي ميوه اي و سرد و گرم جلوت سبز مي شدن.
و دورتا دور باغ هم 30-40 تا غرفه با 40-50 تا آشپز از اول مراسم تا آخر مراسم براي مهمون ها انواع غذاهاي مختلف رو جلو روشون آماده و سرو مي كردن.
يعني برخلاف عروسي هاي ايروني كه سر يه تايم خاص شام سرو ميشه تو اين عروسي از همون ابتدا تا انتها خوراكي سرو مي شد.
و جالبتر اونكه حتي نون و شيریني هاي محلي هم به صورت تازه تازه همونجا جلوي مهمون ها میپختن!
خوراكي هاي رنگارنگ هندي آدم وسوسه مي كرد كه به هركدوم يه ناخونك بزنيم اما راستش چون تازه شام خورده بوديم عملا ديگه جايي براي پرخوري نبود. از طرفی نمی خواستیم طرف فکر کنه که برای شکم چرونی اومدیم تو عروسی این شد که کلاس گذاشتیم و یه گوشه نشستیم و بقیه رو زیر نظر گرفتیم.
از شیر مرغ تا جون آدمیزاد میشد پیدا کرد. می گید نه اینم بستنی آلاسکا!
تو اين حين چندتا گارسون هي به ما که تنها خارجی های اون جمع بودیم گير داده بودن كه بابا شما چرا چيزي نمي خوريد و بعدش يكيشون رفت و برامون يه بشقاب از دو سه مدل حلوای مغزدار رنگارنك آورد و رو ميز گذاشت.
اولش گفتيم بابا يارو چه با معرفته اما بعد از اينكه شربت هم آورد حالا هي با لهجه هندي كه اولش متوجه نمي شديم چی میگه دوزاریمون افتاد که انعام مي خواد! ما هم بهش يكم پول داديم كه بره دنبال كارش بعد اون طرف رفته بود برای بقیه دوستاش معرکه گرفته بود و جریان حرف زدنش با ما رو توضیح میداد و همه هم با هیجان بهش گوش میدادن!
اون وسط یه غرفه بود که انواع نوشیدنی گرم مثل شیرچایی، نسکافه، شیرکاکائو و ... داشت ما هم که کمی تو اون فضا سردمون شده بود یه شیرچایی خواستیم. منتها به هر زبونی گفتیم پسره بنده خدا نفهمید ما چی میخوایم تا اینکه خسته شدیم و گفتیم بابا چای چای! پسره خوشحال گفت اوه یو مین چای!!! اوکی اوکی! و خوشحال از اینکه زبون ما رو فهمیده دو تا شیر چایی دبش خوشمزه بهمون داد که تو اون فضا خیلی چسبید!
حدود 10 شب بود كه تازه آقاي داماد که روبند هم داشت با سلام و صلوات و طي مراسمي مفصل که شامل رقص و آتیش بازی و ترقه بازی و شاباش دادن و ... بود از در باغ وارد شد و جالب اونكه عروس باهاش نبود. ايشون رو با كلي تشريف و ساز و دهل تا بالاي جايگاه بدرقه كردن.
تو اين حين آتيش بازي و نورپردازي آسمون همه رو به هیجان آورده بود.
نيم ساعت بعد حالا نوبت عروس بود كه بازم با مراسمي مشابه با مراسم داماد تشريف بياره. تو اين حين بطور اتفاقي با يه خانوم جووني كه رنگ زيباي ساريش و کلاسش متمايز با بقيه بود و از قرار براي دقايقي زيرچشمي مي پايیدمون جلو اومد و يجورايي سر صحبت رو باز كرد و يكم مراسم رو شرح داد.
جلوي جايگاه يه سكوي گرد بزرگ که غرق گل و تزیینات بود، تعبيه كرده بودن كه عروس و داماد با کلی تشریفات از اون بالا رفتن و بعد هم عروس با كلي تلاش و تقلاي سمبوليك حلقه گل که نشان عشق و پیوندشون بود و به گفته اون خانومه "یرملا" نام داشت رو به گردن داماد انداخت داماد هم یکم ناز مي كرد و نمي ذاشت تا تاج به گردنش بيفته.
بعد هم داماده تاج گل رو به گردن عروس انداخت و نهايتاً در ميان جشن و شادي حاضرين اين سكوي مدور شروع كرد به چرخيدن و با آتيش بازي و نورپردازي منظره اي زيبا بوجود آورد.
آخر مراسم كه ديگه ساعت از 12.30 گذشته بود دوست جديد هنديمون که خودش معلم و شوهرش تو كار املاك بود با روحيه مختص هندي ها اصرار كرد كه براي شب مهمون اونها در منزلشون باشيم و حتي وقتي گفتيم كه هتلمون همونجاست باز هم براي فردا نهار پيشنهادش رو تكرار كرد که البته ما به دلیل برنامه فشرده فردامون تشکر کرده و دعوتش رو رد کردیم. بعد در حاليكه خستگي و خواب آلودگي داشت بر ما غالب مي شد و از طرفي نگران خستگيمون براي گشت شهري فردا بوديم، ديگه جاي موندن نبود و با خداحافظي از اونا به هتلمون كه فقط 20 متر با در باغ فاصله داشت برگشتيم و بي معطلي درحالی که لبخند رضایتی بر لب داشتیم به خواب رفتیم!
ادامه دارد !