درست در آخرين ساعتهاي
شب قبل از سفرم، فردی که از طرف شرکت طرف قراردادم می بایست همسفرم به مسکو باشه تماس گرفت و
گفت كه متاسفانه نمي تونه منو تو اين سفر همراهي كنه !حالا با تجسم اينكه مي بايست
تنهايي چنين سفري رو تجربه كنم تمام بدنم رو مي لرزوند. بدتر از همه اونكه در
آخرين ساعت ها متاسفانه نتونستم بطوركامل ارز مورد نياز سفر رو تحويل بگيرم. با
اين حال حدود 6 صبح در فرودگاه مهرآباد با يك دنيا ترس آماده رفتن به اين سفر
ناشناخته با پرواز ساعت 8 ايران اير بودم. اين اولين سفر تنهايي ام محسوب مي شد و
يجورايي ماهيت كاري داشت چراكه مي بايست روي يك پروژه مطالعاتي تحقيق مي كردم.
پرواز سرساعت انجام شد و پس از
حدود 3.5 ساعت كه در طول اين زمان 2بار شاهد پذيرايي گرم با غذاهاي ايراني بوديم
به مقصد رسيديم. منظره مسكو از بالا باتوجه به رودي كه از وسطش مي گذره چشم انداز
رويايي رو تصوير مي كنه كه نميشه به راحتي وصفش كرد.

با فرود در فرودگاه شرميتوا از
پنجره مي شد نم نم بارش برف رو ديد و با ديدن لباس پرسنل فرودگاه كه كاپشن هاي
كلفتي پوشيده بودن همه چيز حكايت از سردي هوا داشت. با اينكه روز قبلش در تهران
(در اواخر مهر ماه )مردم لباس آستين كوتاه مي پوشيدند.
با ورود به سالن اصلي همون اول
كار، يه فرم دادن كه مي بايست پر مي كرديم و كلي سئوال راجع به محل اقامت، تعداد
روزهاي اقامت و احيانا كالاهايي كه همراه داشتيم پرسيده بودن. بعدش در زمان ورود
افسر مربوطه كه خانم ميانسالي بود با ديدن پاسپورت ايروني گفت كه فعلا منتظر
بمونيد! اما بعد وقتي مسافرهاي ساير ملل رو عبور دادن، پاسپورت ماروهم مهر زدن و
اين شد كه وارد خاك روسيه شديم.
با پيدا كردن ساكم، خيلي سريع
به سمت گيت خروجي رفتم و در ميون خيل زياد استقبال كننده ها به راحتي تونستم
تابلويي كه اسمم روش نوشته بود رو پيدا كنم. از قرار از ايران كارم هماهنگ شده بود
و پسري ايراني كه امير نام داشت و دانشجوي رشته سينما بود دنبالم اومده بود.
همراهش مرد ميانسال روسي بود كه سعي مي كرد با لبخند توجهم رو جلب كنه و اين شد كه
نهايتا ما رو سوار يه تاكسي كردن و به رانندگي اون مرد روس به سمت شهر حركت كرديم.
فاصله فرودگاه تاشهر حدود نيم
ساعت طول كشيد و من هم ضمن صحبت با امير و كسب اطلاعات راجع به مسكو و ... سعي مي
كردم تا مناظر اطراف رو از دست ندم. بيلبوردهاي بزرگ تبليغاتي و گاها فروشگاههاي
بزرگي كه به گفته امير براي جلب مشتري در ايستگاههاي اصلي مترو اتوبوس رايگان تا
فروشگاهشون گذاشته بودن همه وهمه جلب توجه مي كرد.
حوالي ظهر بود كه به هتل محل
اقامتم در شهر رسيديم كه به نوعي در مناطقي خارج از حلقه اداري و مركزي مسكو قرار
داشت . هتلي كه ارتفاع بلندي داشت و اطرافش رو زمين هاي پارك مانند احاطه كرده
بودن و يجورايي فاصله اش تا ساير ساختمونها حداقل 500 تا 600 متر مي شد.
در هنگام پياده شدن راننده
تاكسي قبضي رو نشونم دادكه 60 دلار نوشته بود و از من خواست امضا، كنم. من راستش
اولش برق از چشم پريد و با اينكه تقريبا مطمئن بودم مي بايست پول كرايه رو نقد
بدم، به جهت محدويت منابع ارزي، چيزي به روي خودم نياوردم و اينطور شد كه با
امضاء ما فعلا پرداخت كرايه به بعد موكول شد. ( البته 3 روز بعد كل كرايه رو دادم
ها !)
با ورود به هتل و ديدن كرايه
92 دلاريش ترس بيشتر وجودمو گرفت و براي اولين بار در زندگي حس آدم هاي ندار رو
تجربه كردم. آخه من بيچاره 750 دلار بيشتر همراه نداشتم ( اونم از جيب مبارك خودم
تامين كرده بودم!)و متاسفانه در آخرين لحظات به جهت بدقولي شركت طرف حسابم 1000
دلار پول هزينه ماموريت به دستم نرسيده بود! ( چون ويزام هم 8 روز بيشتر اعتبار
نداشت و ديگه چاره اي بجز رفتن نداشتم و
یا باید کل سفر رو بی خیال می شدم!)با اين وجود با يه محاسبه سرانگشتي متوجه شدم
با توجه به تاريخ بليط برگشتم مي بايد 8 شب در مسكو اقامت كنم كل
موجوديم پول اجاره هتلم هم نميشد! اين شد كه به امير گفتم خيلي از اين هتل (4
ستاره معمولي) خوشم نيومده و فعلا فقط يكشب اجاره مي كنم و پول يكشب اونم بدون غذا
رو دادم!
اتاقم تو طبقه 12 بود كه چشم
انداز بدي نداشت. اما اول هرچيز مي بايست يه تلفن پيدا مي كردم و قضيه رو به مديران
شركتي كه اسپانسر سفرم بودن اطلاع مي دادم كه يجورايي پول به من برسونن و اين شد
كه با پيشنهاد امير بجاي تلفن هتل كه نرخش بالابود از موبايل اون استفاده كردم و
با دادن شماره هاي اتاقم خواستم كه برام كاري كنند. البته با اصرار پول تلفن رو با
امير حساب كردم و بعد چون فهميدم درصورت اضافه موندن امير با من بايد پول يك روز
كامل اجرت مترجمي اونم بدم كه راستش با اين وضعيت ديگه از توانم خارج بود همه چيز
رو به روزهاي آتي موكول كردم.
اما در اين موقع از فرصت
استفاده كردم و با امير كه قصد داشت عازم ايستگاه مترو بشه همراه شدم.
سيستم مترو
مسكو خيلي جالب كه سعي مي كنم در ادامه بيشتر راجب اون توضيح بدم. اما كلا بايد
بگم تقريبا همه شهر به شبكه مترو وصله و از هر ايستگاه هم چندين دستگاه ون مسيرهاي مختلف
محلي رو پوشش مي ده.
در ايستگاه با كمك امير اولش
يه كارت تلفن خريدم تا بتونم تماس هامو ساپورت كنم. هرچند بعد متوجه شدم كه تو
مسكو شركت هاي مختلف مخابراتي وجود داره كه هركدوم مي بايست از تلفن عمومي خودش
استفاده بشه. فرضا تو تلفن عمومي كه هتل ما داشت اين نوع كارت قابل استفاده نبود!
باتوجه به برنامه فشرده كاري
كه داشتم، از بودن امير استفاده كردم و با يكي از افرادي كه قراربود ملاقات داشته
باشم تماس گرفتيم و براي همون عصر قرار گذاشتيم. طرف از من خواست كه با مترو برم
اونجا اما من كه يكم اولش به هم برخورده بود گفتم كه با شبكه مترو آشنا نيستم و
اون بيچاره هم گفت كه رانند ه اش رو مي فرسته دنبالم اما حدود 2 ساعت ديگه مي رسه
هتل!
با خداحافظي از امير سوار ماشین ونی شدم كه سمت هتل ما مي رفت. خوشبختانه
كارت ویزیت هتل رو همراه داشتم. چون تازه اونجا بود كه به عمق فاجعه پي بردم چون
متاسفانه هيچكدوم از مسافرها كه عمدتا هم ميانسال يا مسن بودن نمي تونستند انگليسي
صحبت كنم و تنها با نشون دادن كارت تونستم در ايستگاه نزديك هتل پياده شم. راستش
باينكه چندلايه لباس گرم پوشيده بودم بازم سرماي سوزناك مسكو بي تابم كرده بود و
تا استخون اين سرما تو تنم نشسته بود.
حوالي ساعت 4 بود كه راننده
شركت مورد نظر كه ولادمير نام داشت به هتل رسيد و نهايتا با گذر از كوچه و خيابون
هاي عريض اما پر ترافيك مسكو به دفتر اون شركت رسيديم. راستش تازه اونجا بود كه تو
دلم گفتم صد رحمت به ترافيك تهرون! اين روسهاي تازه به دورون رسيده با انواع ماشين
هاي گرونقيمت و يا حتي لاداهاي قراضه افتاده بودن تو خيابون هاي مسكو و همه مي
بايست ساعت ها تو ترافيك وقت تلف كنن.
حدود 8 شب بود كه با تحمل
ترافيك سنگين دوباره به هتل برگشته بودم و
راستش هوا به قدري ابري و قرمز بود و سوز سردي مي اومد كه به خودم مي
لرزيدم. تو اين شرايط ديدن افرادي كه براي خوردن نوشيدني وارد لابي هتل مي شدن و
زوزه هاي سگ از بیرون و ... جرات خروج از هتل حتي براي صرف شام رو ازم گرفته بود. يك لحظه
با خودم فكر كردم تو اين شرايط اگه چند نفر بريزن سرم و حتي بكشنم، آب از آب تكون
نمي خوره و هيچ كي نمي تونه نشوني ازم پيدا كنه. اين شد كه ترجيح دادم در اتاق هتل
بمونم و به خوردن اندك كيك و كلوچه اي كه از تهرون آورده بودم قناعت كنم!و البته کلی فحش به حس ماجراجویی و اومدن به این سفرم دادم!
شب نهايتا آخرين تماس هام با
تهران رو داشتم و قرار شد فردا به كمك
برخي دوستان از ایران در مركز شهر هتلي با قيمتي مناسبتر پيدا كنم و با اين شرايط علاوه بر دسترسي بهتر به ساير
مكان ها، در هزينه هاي هتل هم صرفه جويي كنم.
صبح روز بعد پس از آنكه بيدار شدم
بار ديگر نگراني هاي مربوطه به سراغم آمد. با توجه به انتظار تلفن از ايران جرات
ترك اتاق رو نداشتم و اين شد كه تا حدود ظهر چشم انتظار موندم.
ظهر بالاخره خبر نسبتا خوشي درمورد امكان رزرو
هتل در يكي از ميادين اصلي شهر با نام میدون اکتبر با قيمتي مناسبتر رو دريافت كردم و اين بار پس از تحويل اتاق با
پرداخت 800 روبل (حدود 28 دلار) با تاكسي هتل كه يك لادي قديمي بود به سمت اونجا
حركت كردم. مقصد آکتیابرسکایا ( تلفظ درستش Oktyabrskaya ) بود كه راستش فهموندنش به راننده روس
ميانسال با توجه به اينكه انگليسي نمي فهميد و لهجه من در مورد اسم ميدون خيلي
درست نبود با دشواري ممكن شد.
پس از حدود 40 دقيقه كه بازم
قسمت عمده اش به ترافيك مربوط مي شد به زحمت هتل مربوطه رو پيدا كرديم و در اونجا
بود كه خوشبختانه مترجمي كه به كمك دوستي كه در يكي از نمايندگي هاي شركتهاي دولتي
ايران در مسكو مشغول بود معرفي شده بود رو
ملاقات كردم و در اينجا بود كه با پرداخت 65 دلار تونستم تنها اتاق باقيمونده هتل
رو اجاره كنم.
اما چشمتون روز بد نبينه !
ظاهر هتل از بيرون بد نبود. اما وقتي از آسانسور بالارفتم متوجه شدم كه طبقات دوم
و سوم انگار اداريه و از طبقه 3 به بعد اتاق
های هتل قرار داشت.
هتلشم سبك كمونيستي ها بود و اتاقش شامل 2 اتاق بزرگ تو در تو
بود . در يكي از اتاق ها تخت قرار داشت و در اتاق مجاور يه يخچال و يه مبل كوچك
زوار در رفته و كمدي چوبي با آينه قدي كه مشابه اون رو سال ها قبل فقط تو روستاهاي
ايران ديده بودم. البته انصافا ملافحه هاش تمييز بود و تختش از نظر راحتي چندان بد
نبود. و تلويزيون كوچك 14 اينچي هم تو همين اتاق گذاشته بودن.
اما خوشبختانه موقعيت هتل بي
نظير بود چراكه علاوه بر فاصله چندقدمي تا 2 خط اصلي ايستگاه مترو ، به ساختمون
دفتر هواپيمايي هما كمتر از 100 متر فاصله داشت و اين يجورايي به من آرامش مي
داد كه بالاخره هموطني نزديكمون پيدا ميشه!
مترجمم اين بار جووني روس تبار
بود كه سوتلانا نام داشت و دانشجوي سال آخر زبون فارسي بود. از اونجا كه مي بايست
براي كارش هر روز 50 دلار (تازه اونم با چونه زياد) پرداخت مي كردم ازش خواستم كه كار را از فردا شروع كنيم. فقط
چون ساعت حوالي 5 بود و از گشنگي ضعف كرده بودم ازش خواستم تا در ميدون رستورانهاي فست فود كه غذاهاي مناسب قابل خوراك
با قيمت مناسب داشته بشه رو به من معرفي كنه. اونم بنده خدا معرفت به خرج داد و
همون نزديكي يه فست فود بزرگ اما بسيار شلوغ شبيه مك دونالد رو به من نشون داد و
خوشبختانه حتي توي اونجا هم اومد و بعد با ديدن اينكه حتي اسم غذاها به روسي نوشته
شده بيچاره روي يك صفحه كاغذ برام چندتا غذاي قابل خوراك ما رو نوشت تا بتونم با نشون دادن اونها به صندوق دار
غذاي موردنظرم رو سفارش بدم. تو همين حين با ديدن غذايي شبيه جوجه كباب كه برخي
مشتري ها سفارش داده بودم ، اسمشو از او پرسيدم و او گفت كه اين غذا شاشليك نام
داره!
با تاكيد قرار فردا صبح
سوتلانا منو ترك كرد و من هم با خريد غذا در ميز كوچكي در گوشه سالن به خوردن
مشغول شدم. راستش اين فست فودهاي مسكو كه نعدادشون كم هم نيست فوق العاده شلوغن و
جاي سوزن انداختن ندارن. دليلش هم روشنه چون براي خوردن غذا تو يه رستوران معمولي
40 تا 50 دلار بايد هزينه پرداخت كنيد. البته تو مك دونالد و رستورانهاي مشابه هم
كمتر از 7 تا 10 دلار نميشه چيزي پيدا
كرد.
تو همين حين جووني كه يك دستش
كتاب بود نزديكم شد و با گفتن جمله روسي كه فهميدنش با توجه به شلوغي سالن و نبود
ميز خالي سخت نبود، به من نگاه كرد و من هم با لبخند و جمله كوتاه انگليسي گفتم كه
مي تونه رو ميز بشينه و غذاش رو بخوره. ماشا ا ... اين روس ها انگار با كتاب متولد
مي شن . اونقدر خوره كتابن كه همه جا يه كتاب دستشونه. اين بار هم جوونه كاملا
سرگرم كتاب خوندن بود و هرچند لحظه تكه كوچيكي غذا تو دهنش مي گذاشت.
ديدن كتابفروشي هاي مسكو هم خيلي جالبه. ما شا
... جمعيت توشون كه نسبتا بزرگ هم هستن موج ميزنه و براي خريد بايد جلوي صندوق صف
وايسدي.
تو اين موقع دل به دريا زدم و
با ناميدي پرسيدم كه انگليسي بلده يا نه؟ با پاسخ مثبتش انگار دنيار رو به من دادن
و به سرعت سر صحبت رو باز كردم و از اينكه از ديروز تا حالا نتونستم هيچ روسي كه
انگليسي بلد باشه رو پيدا كنم گله و شكايت. اما اون پاسخ داد كه احتمالا جاي
مناسبي نبودم و اگرنه تو مركز شهر نظير اينجا و ...، خيلي از جوونهاي نسل جديد
انگليسي بلدن. بعد متوجه شدم كه 21 سال داره و دانشجوي پزشكيه. البته او مي گفت كه
اوضاع درآمدي پزشك ها تو مسكو خيلي خوب نيست و درآمدشون حدود 500 دلار در ماهه كه
تقريبا تنها كفاف اجاره يه آپارتمان نقلي رو مي ده و .. . سپس در مورد فرهنگ مردم
در دو كشور ايران و روسيه صحبت كرديم و
نهايتا با خشرويي بر روي نقشه اي كه داشتم برخي از مسيرهاي جاهاي ديدني و ... رو
نشون داد. بيچاره تو يكساعتي كه مشغول صحبت بوديم غذاش سرد شد اما دم نزد و با
خشرويي جواب سئوالات منو مي داد!
با بيرون اومدن از رستوران حس خيلي خوبي داشتم و علاوه بر رفع گشنگي براي
اولين بار نسبت به محيط احساس آرامش پيدا كردم. تازه اونجا بود كه تونستم ميدون نزديك
اكتبر اسكابا كه اسمش میدون اکتبر بود و بسيار بزرگ و قشنگ بود رو درست ببينم.
ميدوني كه با مجسمه بزرگ استالين يادآور انقلاب اكتبر بود و جالبتر اينكه پس از
تغيير شرايط روسيه و فروپاشي شوروي به هيچ وجه آسيب نديده بود.

در گوشه اي از ميدون كليساي كوچكي هم قرار داشت كه
زيبايي اونجا رو بيشتر جلوه مي كرد.

نكته جالب كه به چشم مي اومد
سيستم مسير عابر پياده خيابون ها به صورت زيرگذار بود و در هيچ كجا پل عابر پياده
اي مشاهده نمي شد. زيرگذرها هم بسيار پهن و فراخ بودن و جالبتر آنكه با وجود مغازه
ها يا همان دكه هاي كوچك، بازار بسيار پر رونقي در زير زمين شكل يافته بود كه با
توجه به طبيعت سرد منطقه ، بسيار با استقبال مردم مواجه بودند.

با گشت و گذاري در خيابان هاي
اطراف ميدون و ديدن ويترين مغازه هاي نسبتا لوكس و برخي ساختمونهاي قديمي با معماري
زيبا و در حاليكه هوا تاريك شده بود حس خوبم به مسكو را تازه تجربه مي كردم. اما سعي
كردم قبل از ساعت 9 به هتل برگردم چرا كه
با خلوت شدن خيابون ها و جمع شدن جوانهايي كه دور هم جمع شده بودن و به جهت سردي
هوا به بطري هاي مشروب روي آورده بودن، يكم نگرانم كرده بود! البته بغل هتل هم یه
سوپرمارکت خوب بود که یکم خوراکی با یه بطری 5 لیتری آب خریدم که حداقل خیالم از
این بابت راحت بشه.
ادامه دارد ...