خاطرات سفر به دور اروپا (2013) – روز اول تا دوازدهم- تورین1
در طي يكي دوسال اخير با كاهش ارزش پول ملي و شايد بهتر بگيم سقوط آزادش، همونطور كه چندباري هم به طور ضمني اشاره كرديم مقصد سفرهاي ما از غرب به شرق تغيير جهت يافته بود و به همین خاطرهم اولش یجورايي امسال هيچ برنامه رسمي براي سفر به اروپا نداشتيم! اما راستش انگار دست تقدير و يجورايي هم قانون جذب كه هم جهت با خواسته ها و تصورات ذهنيمون حركت مي كنه اين بار هم خودش همه شرايط رو جور كرد و يجورايي اروپا خودش ما رو طلبيد!
داستان از اونجا شروع شد كه بطور اتفاقي براي يه كارگاه آموزشي تخصصي كه مرتبط با فعاليت تخصصي یکیمون(علي) بود درخواست داديم و علي رغم شرايط سخت پذيرشش و اينكه از كل كشورهاي جهان بيش از 1000 درخواست، بهشون رسیده بود و فقط حدود 15 نفر رو براي اين دوره دعوت مي كردن، قرعه فال به نام ما افتاد و اسممون تو ليست نهايي دعوت شده ها قرار گرفت و خوشبختانه اينجوري مكان اقامت و وعده صبحانه رایگان براي حدود 2 هفته در اختيارمون قرار مي گرفت و چه بهانه ای از این بهتر برای ما كه با يك برنامه ريزي دقيق طراحي يك سفر يكماهه رو تو اروپا پیش رو داشته باشیم و تو این سفر عملا پس از 12 روز اول كه فول تايم ناچار جز کلاس درس چیزی نداشت، با ملحق شدن شيما به علی یه برنامه 18 روزه رو براي گشت و گذار در شهرهايي از اروپا كه تو دو سه سفر قبلی موفق به دیدنشون نشده بودیم رو طراحي كنیم.
مقصد اول سفرمون تورين (تورینو) شهر دانشگاهي-صنعتي در شمال ايتاليا بود و اينجوري با درخواست ويزا از سفارت ايتاليا اونم تو وسط تابستون و اوج شلوغي سفارت داستان سفر ما کلید خورد.
وقتی میگیم اروپا ما رو طلبیده بود! باور کنید! حسابشو بکنید بعد از اون پذیرش معجزه آسا حالا نوبت ویزا بود! دوستانیکه تو تابستون گذرشون به سفارتخونه های اروپایی افتاده باشه میدونن چه هفت خانی داره! گرفتن وقت ویزای سفارت ایتالیا با وجود هزاران دانشجوی جویای ویزا و شلوغی سفارتخونه خودش یه کابوسه! اول که بایست تلفنی وقت می گرفتیم که واقعاً شانس آوردیم که همون روز اولی که زنگ زدیم بعد از کلی تلاش موفق شدیم تلفنی وقت بگیریم. چون بعداً طی دو سه هفته هرکاری کردیم موفق نشدیم دیگه تلفن سفارت رو برای جلو انداختن وقتمون، بگیریم!
یه شیر پاک خورده ای که یه روز که برای بررسی اوضاع دم در سفارت رفته بودیم بهمون گفت که وقت تلفنی مهم نیست و سفارت هیچ حساب کتابی نداره و باید همینطوری تو صف وایسی و اگه بتونی بری تو دیگه همه چی حله! خدا به راه راست هدایتش کنه چون دو روز وقتمون الکی گرفته شد برای صف وایستادن و نهایتاً وقتی بعد دو روز رفتیم تو نگهبان بداخلاق سفارت به نام امیرخان که مسؤول ایرانی سفارت برای ساماندهی هرج و مرج مراجعین سفارت بود اسممونو تو لیست چک کرد و گفت شما وقت ندارید باید برید سر وقتتون بیاید!
اما دم در این سفارت ایتالیا محشری بود که نگو! حدود 200-300 تا دانشجو که نزدیک سال تحصیلی جدید برای تجدید ویزاشون اومده بودن و حدود 60-70 نفر برای ویزای توریستی و 80-90 نفر هم ویزای تجاری می خواستن. حالا بگذریم که چه باند بازی و مسخره بازی ای اونجا وجود داشت، پول میدادن که یکی جاشون تو صف وایسته! یه سری باند بودن که اسم می نوشتن و نمیذاشتن کسی خارج از اون لیستشون بره تو، خیلیا شب تا صبح جلوی در تو ماشین می خوابیدن و خلاصه بلوایی بود. کم کم دیگه داشتیم از ایتالیا رفتن انصراف می دادیم و خلاصه کاملا ناامید بودیم! آخرش قرار شد بریم و همون روزی که وقت داریم بیایم و اگه نشد دیگه عطای ایتالیا رو به لقاش ببخشیم!
خلاصه روز موعود فرا رسید و ما با اینکه وقت داشتیم اما با اجبار باند بازان جلوی در، به ناچار اسممونو تو لیست اونا نوشتیم تا وقتی اعلام می کنن تلفنیا بیان تو، این زورگیرای دم در بذارن ما رد شیم! عجب بساطی بود! خلاصه دردسرتون ندیم، از خان اول رد شدیم و خان دوم رو هم که همان امیرخان معروف بود و کلی بوی قهوه هم اونجا راه انداخته بود رو هم رد کردیم و یه نگهبان ایتالیایی خوش مشرب با لبخند بهمون "بونجورنو" گفت و موبایلهامونو گرفت و ما وارد خان سوم که صف بعدی توی یه اتاق انتظار بود شدیم. یه ساعت بعد از روی شماره صدامون زدن و مدارک رو یه کارمند ایرانی کراوات زده و شیک تحویل گرفت و کمی پس و پیش کرد و گفت منتظر اعلام شماره مون باشیم. طولی نکشید که وارد خان بعدی یعنی مصاحبه با کارمندای پشت باجه شدیم. از شانس خوبمون کارمند سفارت یه دختر خونگرم و مهربون ایرانی بود که خیلی باهامون همکاری کرد و چون فهمید که ما برای این کارگاه آموزشی که به سختی کسی و قبول می کنن قبول شدیم و بعدش هم میخوایم برای یه سفر دور ایتالیا بریم، گفت که معمولا دفعه اول بیشتر از 10-15 روز ویزا نمی دن ولی من براتون جوری می نویسم که قبول کنن! خدا عمرش بده! این شد که در تاریخی که برای گرفتن ویزامون رفتیم دیدیم با ویزای 31 روزه جفتمون موافقت شده. اونم مولتی پل!
دردسرتون ندیم از اونجا كه تو 12 روز اول سفر عملاً به جز درس و کلاس های تمام وقت، ماجراي قابل شرحي اتفاق نيافتاد (غیر از اینکه ویروس یه آنفولانزایی که نمی دونیم مرغی بود؟خوکی بود؟ یا هرچی ! تو این وسط یه چند روزی علی رو که تنها و بی یار و یاور هم بود تو اون دیار غربت زمینگیر کرد!) و از طرفي چون داستان هاي سفرهاي ما عمدتاً با حضور دونفرمون معنا پيدا مي كنه، مستقيما مي ريم سراغ همون بخش اصلي گردشي سفر که با اضافه شدن شیما به علی در تورین شروع میشه! البته قبل از اون تجربه اتوبوس سواری از فرودگاه میلان تا تورین هم جهت کسب تجربه بد نیست که عیناً نقل میشه.
خوبی این دانشگاهها و مراکز علمی غربی اینکه همه چیزشون اورگانایز شده است. واسه همینم از چند هفته قبل یه فایل پی دی اف که اطلاعات کامل به زبون ساده در مورد نحوه رسیدن به شهر و محل اقامت رو برامون فرستاده بودن.
این جریان رو به اضافه یکی دوتا نکته کوچولوی دیگه مربوط به 11 روز اول سفر رو از زبون علی بشنوید:
"وقتی تو فرودگاه میلان از هواپیما پیاده شدم بی معطلی سراغ دفتر شرکت اتوبوسرانی رفتم و با پرداخت 20 یورو بلیط اتوبوس تورین رو خریدم. خانومه گفت اگه یکم بجنبی به اتوبوس آماده حرکت تو همین محوطه جلوی سالن می رسی! که الان داره حرکت می کنه.
دقایقی بعد خیلی راحت اتوبوس پیدا شد اما انگار این جماعت ایتالیایی از بی نظمی دست و پای ما ایرونی ها رو از پشت بسته بودن! اونقدر ساک رو هم سوار کرده بودن که تو صندوق بارش جای سوزن انداختن نبود. شوفره هم هی می گفت که دیگه جا نداره و تو این حین من و دو سه تا مسافر دیگه هم که تصادفاً ایرونی دراومدن هاج و واج مونده بودیم که باید چیکار کنیم؟! دو سه دقیقه بعد شوفره که رفته بود بالا و شماره صندلی خالیاشو درآورده بود دوباره اومد پایین و گفت خیلی خوب شما هم بیاید بالا! ما ساکامونو نشون دادیم و گفتیم پس اینارو چیکار کنیم و اونم یه در دیگه تو صندوق بار زیر اتوبوس که ماشالله اونم تقریبا پر بود نشون داد و گفت بذاریدش اینجا! ما هم هرطوری بود ساکه رو چپوندیم و پریدیم بالا!"
از اینا که بگذریم نمی دونیم تا حالا تجربه این نوع کارگاه ها و دوره های آموزشی بین المللی رو داشتید یا نه! راستش از ساعتهای طولانی کلاس و برخی سخنرانی های کسل کننده اش که بگذرید نمی دونید چه عالمی داره با یکسری از همسن و سالای خودتون اونم هرکدوم از یه گوشه دنیا برای چند روز زندگی کنید. این دوستی ها خیلی ارزشمنده و حتی یادآوری خاطراتش بسیار لذت بخش. به خصوص مهمونی ولکام پارتیش اونم تو میدون اصلی شهر تو یه رستوران تابستونی.
و یا روزی که برای بازدید دسته جمعی به بالای کوههای آلبا رفتیم و نهارهم یجورایی پیک نیکی صرف شد.
از شانس خوبمون محل برگزاری کلاس هم درست در دل منطقه توریستی و تاریخی شهر قرار گرفته بود و پنجره کلاس به یه چشم انداز قشنگی از نماد زیبای شهر با نام برج مول منتهی می شد که بعدا براتون بیشتر در موردش خواهیم نوشت.
تو این بین ابتکار این اروپایی های محیط زیست دوست برای کاهش مصرف لیوان یبار مصرف با گذاشتن ماژیکی که هرکی رو لیوان اسمش رو بنویسه هم در نوع خودش جالب بود!
دوازده روز بعد قرار بود شیما با پرواز ایران ایر تا استانبول بیاد و بعد از چند ساعت با پرواز ترکیش که در واقع با ایران ایر تو این مسیر قرارداد داره به میلان پرواز کنه و از میلان هم با همین اتوبوسهای فرودگاه میلان که شرحش دادیم مستقیم راهی تورین بشه و اونجا علی تو ایستگاه مرکزی قطار بیاد دنبالش.
قبل از اون بد نيست به اين نكته اشاره كنيم كه تورين شهري نه چندان بزرگ در شمال غربي ايتالياست كه مردمش از نگاه درآمد، سطح فرهنگ و ...، تفاوت معناداري با ساير بخش هاي ايتاليا و به خصوص مناطق جنوبي اون دارن. اين شهر دانشگاههاي معتبری داره و به همين واسطه تعداد دانشجوهاي ايرانيشم كم نيست. معروفترين و با سابقه ترين دانشگاهش هم دانشگاه پلي تكنيكش هست. اونطور كه ما شنيديم از قرار چون در مقطع فوق ليسانس برخي از دانشگاههاي ايتاليا براي سال اول خوابگاه رايگان در اختيار دانشجويان مي ذارن يجورايي از ساير كشورها و به خصوص ايران هرساله دانشجوي زيادي عازم اين كشور ميشه. با اين حال ما اطلاعاتی در اين رابطه نداريم و تو رو خدا در اين مورد ما رو سئوال پیچ نكنيد. اما انجمن ها و سايت هايي هستن كه با يه سرچ ساده، راحت همه اطلاعاتشو پيدا مي كنيد!
دوستان همسن و سال ما كه زمان كودكيشونو به ياد مي يارن با يادآوري تصاويري از كارتون بچه هاي مدرسه آلپ (انريكه، گالوني و ...) مي تونن قشنگ فضا و مكان شهر زيباي تورين رو به خوبي حس كنن. كوچه هاي سنگفرش باريك و تنگ اما با اسلوبي منظم كه از انتهاي بعضیشون دور نماي زيبايي از كوههاي آلپ هم قابل مشاهده است و ساختمون هاي یکدست بلند 5-6 طبقه و ميدون هاي زيبا و رود زیبای پو که از کنار شهر میگذره و كلي جاهاي ديدني ديگه كه عملاً نه تنها چيزي كمتر از شهرهاي ديگه توريستي ايتاليا مثل رم و فلورانس و ونيز نداره بلكه حتي در برخي موارد بهتر و دوست داشتني تر هم هست.
حالا اینجا رو از زبون شیما بشنوید:
"این اولین باری بود که تنهایی بیرون از ایران سفر می کردم. برای همین یه ترس و هیجان خاصی داشتم. علی که همیشه مسؤول زمانبندی و تنظیم برنامه زمانی بود قبل از سفرش و حتی وقتی رسیده بود ایتالیا کلی سفارش و برنامه ریزی برام کرده بود و خیلی نگران بود که منِ سربه هوا، تو اون شلوغ پلوغی فرودگاه استانبول که خودش ماشالله یه شهریه برا خودش حواسم پرتِ به قول علی زلم زیمبوهای فرودگاه (منظورش همون فروشگاههای عطر و صنایع دستی بود!) بشه و از پرواز بعدیم جا بمونم!!! برای همین کلی برام برنامه زمانبندی نوشته بود که چیکار باید بکنم و کی کجا باید باشم!
فرودگاه استانبول، فرودگاه فوق العاده شلوغیه. پر از اروپایی، آمریکایی، آفریقایی، آسیایی و کلاً همه جور قشری توش پیدا می شه. 4 ساعت وقت داشتم که برای خودم اونجا رو سیر کنم. اول از همه چند دور همه جا رو گز کردم و آدمها رو بررسی کردم. بعد یکی دو ساعت هم تو فروشگاههای صنایع دستیش برای خودم چرخ زدم! خیلی راحت و بدون نگرانی! خصوصاً دور از چشم علی که هیچوقت بیشتر از 20 دقیقه حوصله فروشگاه گردی رو نداره! وقتی هم خسته شدم رفتم و یه گوشه برای خودم خوراکیهایی رو که داشتم مزه مزه کردم. لازم نبود ناهار بخورم چون تو هواپیما غذا می دادن پس یه چیزی برای ته بندی کافی بود. یه کم دیگه هم مردم دیار غربت رو سیر کردم و بعد هم برای استراحت رفتم تو نمازخونه فرودگاه. اینم از محاسن فرودگاه استانبول بود. اونجا دو تا زن نشسته بودن و با هم اختلاط می کردن و چهار تا بچه نازشون تقریباً بیهوش روی زمین افتاده بودن و خواب خواب بودن. معلوم بود سفرشون از بس طولانی بوده که بچه ها که از قیافه هاشون معلوم بود شر و شیطون هم هستن تقریباً تو کما رفته بودن! کم کم متوجه شدم که دارم حرفاشونو می فهمم! البته به سختی. ازشون پرسیدم که تاجیک هستند؟ جواب مثبت بود! برام جالب بود! اینقدر لهجههای دیگه رو نشنیدیم یا فقط تو فیلمهای طنز شنیدیم که وقتی لهجه جاهای دیگه رو میشنویم فکر می کنیم جوک شنیدیم و باید بخندیم!
اما از هیجان این تجربه كه بگذريم، بعد از رسیدن به فرودگاه هم همون مسیر با اتوبوس تا تورین رو طی کردم با این تفاوت که شب شده بود و هوا یکم سرد شده بود که به محض اینکه به ایستگاه مرکزی رسیدم با توجه به توصیه هایی که علی کرده بود که فرز باش و حواست باشه جا نمونی، خیلی تر و فرز به محض ایستادن اتوبوس ازش پیاده شدم و سریع رفتم تو ایستگاه قطار مرکزی تا یخ نزنم و بتونم یه لباس گرم از تو چمدون بکشم بیرون و بپوشم. حالا نگو علی بنده خدا از چقدر وقت قبل اومده بوده تو ایستگاه اون اتوبوسه وایساده بوده تا منو گم نکنه. اما از قضا اتوبوس یه 50 متر جلوتر نگه میداره و منم همچین تر و فرز پریده بودم پایین و رفته بودم تو ایستگاه که اصلا منو ندیده بوده! تو ایستگاه هم از بس سرد بود از پلهها رفتم پایین که تو سالن اونجا یه کم گرم شم. بعد که اومدم بیرون و چند بار دور ساختمون زدم و حتی اون طرف خیابون هم رفتم ولی خبری از علی نبود. حالا این وسط موبایلم هم آنتن نمیداد. ساعت داشت نزدیک 10 شب میشد و کم کم داشت ترس برم میداشت که اگه علی رو پیدا نکنم وسط اروپا نصف شبی چه خاکی باید به سرم بریزم! جرات هم نداشتم تنهایی تاکسی بگیرم. یه اس ام اس زدم و شروع کردم به دور زدن دور ساختمون بلکه یه جا آنتن بده و اس ام اس به دست علی برسه. خلاصه یه 45 دقیقه ای طول کشید تا تو 200 متر جا تونستیم همدیگرو پیدا کنیم و عاقبت ختم به خیر شد! "
از اونجا که دیگه هوا تاریک شد و هردومون حسابی خسته شده بودیم و منطقه اطراف خوابگاه هم که عمدتا به تسخیر مهاجران عرب دراومده بود حداقل در نگاه اول چندان امنیت نداشت، با پرداخت 10 یورو با تاکسی دربست تا خوابگاه رفتیم.
داستان اين خوابگاهمونم جالبه! از قرار زمان جنگ جهاني دوم انبار اسلحه یا اسلحه سازی بوده و حسابي تو جنگ تخريب ميشه. سالها بعد يكسري مردم و دانشجوهای داوطلب مي رن و اونجا رو بازسازي مي كنن و ازش برای یه کار صلح طلبانه مثل خوابگاه دانشجویی استفاده می کنن. حالا يجورايي ماهيت خيریهاي هم داره و علاوه بر دانشجوها به برخي افرادي كه مشكل مالي دارن با تخفيف ويژه و حتي مجاني اجاره داده ميشه.
نكته جالبش اونكه تو راهروها و حتي هر اتاقي كلي تابلو كه تصويرش حالتهاي مختلف زمان بازسازي خوابگاه رو نشون مي ده به تصوير كشيدن. این بازسازی کردن در فرهنگ اروپاییها عمیقاً نهادینه شده، عاشق اینن که چیزهای قدیمی رو بگیرن و بازسازی کنن و براش کاربری جدید تعریف کنن! دقیقاً برعکس ما که عاشق اینیم قدیمیها رو خراب کنیم و رو خرابه هاش یه چیز جدید بسازیم!!!
اصولا هرجا که میرفتیم این فرهنگ رو میشد ببینی. حتی خیلی علاقمند بودن که تو ساختمونهای لوکس و امروزیشون از قطعاتی از مبلمان قدیمی و بازسازی شده استفاده کنن و اینو یه جور کلاس و اصالت میدونن. خیلی جاها دیدیم که مبلمان قدیمیشون رو با روکشهای نو روکش کرده بودن. البته یه چیز دیگه هم هست و اون اینه که اینا ساختمونها رو با چه قدرت و استحکامی بنا کردن که حتی بعضیهاشون بعد 200-300 سال پابرجا بودن حالا هر چقدر هم بازسازی بکنی، پی بنا رو که نمیشه کاری کرد، اما ساختمونهایی که تو همه کوچه ها و خیابونها میدیدی همه هم قدیمی و هم بلند مرتبه بودن! خیلی جالب بود ساختمون زیر 4 طبقه خیلی کم بود. عجیبه که در اون زمان اینها با این وسعت بلند مرتبه میساختن این در حالی بود که با اینهمه ساختمون هیچ خبری از ماشین زیاد و مشکل پارکینگ تو خیابونها نبود. معلوم نبود ماشین زیاد ندارن یا پارکینگ فراوون دارن! یا شایدم تو بخش مرکزی و قدیمی شهر محدودیت های تردد ماشین وجود داره! آخرش هم نفهمیدیم! البته معلوم بود جای پارک تو خیابونها هزینه زیادی داشت چون همه جا پارکومتر به چشم می خورد و این تعداد کم ماشین تو خیابونها رو تاحدی توجیه می کرد.
از اینا که بگذریم با رسیدن به اتاق و صرف یه شام مختصر دونفری حالا دیگه باید رسما برنامه سفر دور اروپامونو نهایی می کردیم و از فردا همه چیز تازه شروع می شد ...!