خاطرات سفر به اندونزی – روز ششم – قسمت دوم – جزيره باتام اندونزي
اولين جايي كه تو اندونزي رفتيم، منطقه اي بود فوق العاده سرسبز كه معبد سرباز قشنگي رو هم در بر داشت. اسم اين معبد لوتوس بود که به معنای نیلوفر آبیه. چون به غير از ما و يانتو كسي ديگه نبود، حسابي واسه خودمون همه چيو برانداز كرديم. در منطقه معبد كلبه هاي ويلايي قرمز رنگ نسبتا شيكي قرار داشت كه از قرار تو فصول خاص عبادت، اينجا مملو از زائرين ميشه. البته يكطرفشم ساحل دريا بود و جالب اونكه از اونجا دورنماي چشم انداز زيباي شهر سنگاپور پيدا بود.
وقتي دوباره سوار استيشن شديم، يانتو گفت كه ميتونيد راحت استراحت كنيد چون مقصد بعدي كمپ ويتنامي هاست كه حدود 1.5 ساعت با اونجا فاصله داره، اما راستش راننده اونقدر تند مي رفت كه معمولا اطلاعات زماني كه يانتو عادت داشت تا مقصد به ما بده هميشه غلط در مي يومد و زودتر مي رسيديم. توي اين فاصله يكم با يانتو كه پسر خوبي بود قاطي شديم، امير يكم پسته بهش داد كه خيلي خوشش اومد. بعد برامون از جاكارتا و بالي تعريف كرد. تا جاكارتا با هواپيما يكساعت راه بود اما با كشتي يك هفته و ... . گفت كه بالي بيشتر جنبه تفريح گاه ساحلي داره.
باتام از چندين جزيره كنار هم تشكيل شده كه با پل هاي فلزي به هم وصل شده اند. كمپ ويتنامي ها در Galang Island قرارداره و ما پس از ورود به اونجا با آثار باقيمانده از مهاجرين ناشي از جنگ داخلي ويتنام روبرو شديم. از درمانگاه كه شبيه اصطبل بود و دندانپزشكي كه بسيار پر رونق، چراكه ويتنانمي ها ثروتشونو در قالب دندون طلا خرج مي كردند و هر وقت نياز داشتند با كشيدن دندون هاشون تبديل به پول مي كردند. ديدن قايق هاي كوچكي كه هركدوم بيش از 500 مهاجر رو رو با وضعي بسيار فجيع از مسير دريا به باتام مي رسوندند يكم تكون دهنده بود!
راستش كمپ ويتنامي ها خيلي زرق و برق نداره، بيشتر تشكيل شده از يكسري جاهاي مخروبه و البته گورستاني قديمي كه حكايت درد و رنج مردم اونجا رو به یاد مي ياره. يانتو گفت كه سال هاي اولش كمپ مهاجرين فاقد قانون بود و در نتيجه هر روز و هرشب شاهد جنايت و تجاوز بودند، اما بعدش سازمان ملل وارد شد و يكم قانونمد شد، هرچند رنج مردمي كه در پايين ترين سطح زندگي مي كردند همچنان باقي بود.
بعدش وارد يك ساختمون مخروبه ديگري شديم كه ظاهرا اسمش موزه گالانگ بود.
اونجا وسايل محقر مهاجرين ويتنامي رو به نمايش گذاشته بودند و كمي هم آثار و ادوات كارشون، كه خيلي ارزشمند نبود. بعد هم عكس ها و كارت هايي كه بيانگر اون دوره بود. البته انگار زمان چندان زيادي هم نمي گذشت، چراكه همه اين حوادث به حدود 30 سال قبل يعني سال هاي ابتدايي دهه 80 ميلادي بر مي گرده!
ديگه قصد ترك كمپ رو داشتيم كه در اين زمان قشنگترين اتفاق سفرمون به اندونزي شكل گرفت. ماجرا از اين قرار بود كه در كمپ، معبدي قرار داشت كه بالاي تپه در منطقه اي با چشم انداز رويايي خودنمايي مي كرد.
مثل همه معبدهاي بودايي، زرق و برق زيادي هم داشت. اما در بدو ورو بايد كفشامون در مي آورديمو و اجازه عكس گرفتن هم نداشتيم. روي ميز علاوه بر شمع و عودهاي در حال سوزان كه عطر خوبي هم تو فضا پراكنده بود، كلي هم ميوه و شيریني گذاشته بودند كه به نظر نذورات مردم بود.
در اين زمان شيما در مورد چوب هايي كه شبيه چوبهاي غذاخوري ژاپني بود پرسيد و يانتو گفت كه اين ها ابزار فال و استخاره است و پيشنهاد داد كه شيما هم امتحان كنه! با برداشتن استوانه چوب ها بايد اونارو تكون مي دادي تا يكيشون از داخل استوانه در بیاد و زمين بيافته. بعد 2تا سنگ كوچك رو كه يكطرفش قوس داشت و يك ديگر صاف پرت مي كردي كه اگه هردو طرف يكجور زمين مي يومد تازه فال و استخاره ات قابل ارزيابي بود. شیما چند بار امتحان کرد تا یکی از چوبهاش قابل تعبیر شد. بعدش پيرمرد كاهن شيما رو صندلي نشوند و با بازكردن كلي كتاب و يادداشت، سعي كرد كه رمزهاي و اعداد و نوشته هاي روي چوب رو با مشخصات ما تطبیق بده. درست در همين لحظه گربه اي كه توي اون فضا آزاد مي گشت نزديك پاي شيما شده بود اما خوشبختانه شیما اونو نديد وگرنه جيغ مي كشيد! كاهن مثل فالگيرهاي خودمون شروع كرد به گفتن يكسري توصيه كلي نظير اينكه كارتون ول نكنيد، دعا کنید و اینکه شما تا آخر عمر با همین و ... . راستش اصلا پيش گويي هاشو باور نداشتیم اما اون حس اونجا، خيلي جالب و بامزه بود، آخرش از يانتو كه كل داستانو ترجمه مي كرد پرسيديم كه بايد چقدر پول بديم؟ که گفت هر چقدر دوست داشتین داخل این پاکت بذارین ماهم حدود يك دلار گذاشتيم تو پاكت و درشو بستيم و تو صندوق انداختيم.
ادامه دارد ... .