خاطرات سفر به دور اروپا(2013)–روز بیست و دوم(بخش اول)-مالمو1(سوئد)- کوچه پس کوچه های منطقه شهر قدیمی
مالمو شهری كوچك در جنوب سوئد با حدود 300 هزارنفر جمعيت بعد از استكهلم و گوتنبرگ سومين شهر بزرگ سوئد به شمار مي ياد. هرچند شرايط جغرافيايي اين شهر و دوري از مركز و از طرف ديگه نزديكي به كپنهاگ پايتخت دانمارك عملاً اين شهر رو بيشتر به دانماركي ها وابسته كرده تا سوئد!
اين وابستگي از سال 2000 با ساخت پل دو طبقه اورساند Oresund كه با طراحي عاليش نيمي از اون زير آب قرار گرفته به مراتب بيشتر شد و اينجوري عملا در كمتر از نيم ساعت با قطار اين دو شهر که در دو سوی دریا قرار دارن بهم وصل شدن و جالبتر اونكه فاصله فرودگاه كپنهاگ تا شهر مالمو كمتر از 20 دقيقه است!
با اين مقدمه صبح با حضور در ايستگاه قطار نزديك هتل به راحتي سوار بر قطار مستقيم مالمو به سمت مقصد حركت كرديم و دقايقي بعد با گذر از روي پل ديدني كه يك طبقه براي قطار و یه طبقه مخصوص اتومبيل ها بود يكي از زيباترين مناظر رو شاهد بودیم. سواحل هر دو كشور رو در يك تصوير و منظره دوردست نيروگاههاي بادي داخل دريا!
با ترك قطار در ايستگاه مركزي مالمو و از اونجا كه ديگه مار گزيده بودیم و از ريسمون سياه و سفيد مي ترسيديم! بدون معطلي دنبال صرافي گشتيم تا حداقل براي هتل استكهلم پول كافي چنج كرده باشيم. با ديدن تابلوي فاركس و ذهنيتي كه از كپنهاگ به ياد داشتيم مستقيما به اونجا مراجعه كرده و مقداري كرون سوئد تحويل گرفتيم و از اونجا كه انتظار داشتيم قطعاً نرخ صرافي فرودگاه اسلو هم تركمنچايي باشه پس از اطمينان از اينكه با همون يكبار پرداخت كارمزد صرافي كه حدود 35 كرون سوئد بود، مقدار كمي هم كرون نروژي خريديم كه حداقل ما رو تا مركز شهر اسلو برسونه!
در وسط ايستگاه يه كيوسك رنگارنگ تبليغاتي از كيك هاي خوراكي صبحونه زده بودن كه همون اول صبح داشتن جعبه جعبه كيكهاشونو اونجا تخليه مي كردن. ما هم جلو رفتيم تا حداقل حس كنجكاويمونو ارضاء كنيم و اينجا بود که خانوم متصدي با تشريح ويژگي هاي محصولشون با دادن يه بسته 6 تايي از كيكهاي خوشمزشون ازمون خواست تا از لپتاب رو میزش براش تو فيسبوك يه لايك ناقابل بزنيم! مام گفتیم لایک چه قابل داره بفرمایید! خلاصه دو بسته نون صبحانه رژیمی که با شیره توت یا شایدم افرا شیرین شده بود گیر آوردیم و خدا رو شکر کردیم که لااقل میان وعده امون جور شد!
با خروج از ايستگاه، اول از همه تابلوي دفتر راهنماي توريست نزديك ايستگاه توجهمونو جلب كرد. اينطوري حداقل مي تونستيم نقشه شهر رو بگيريم. اما هنوز دقايقي تا ساعت 10 و آغاز به كار اونجا وقت مونده بود و ما که معمولا با انتظار کشیدن میونه خوبی نداریم تصمیم گرفتیم تا با ورود به فروشگاه كناريش يه نگاهي به سوغاتي هاي شهر مالمو داشته باشيم.
با ديدن برخي كالاهاي آشناي ايروني و ظاهر فروشنده كه پسر جووني بود حدس زديم كه ايرونيه و بهمون با لبخند خوش آمد گفت و برامون توضيح دادكه حدود 30 سالشه و از 4 سالگی به مالمو مهاجرت كردن و حسابداری خونده بود و مغازه هم مال مادرش بود. جالب اونكه عاشق ايران بود و با شجاعت اعلام مي كرد اون و ساير ايروني هاي مقيم شهر مالمو كه حدود 5 هزارنفرن آرزوشونه كه يه روزي به ايران برگردن و اینکه دوست داره بچه هاش با خلقیات ایرانیها بزرگ بشن و ... ! خلاصه تفکرات یه ایرانی مقیم خارج که از بچگی هم اونجا بزرگ شده برامون جالب بود خصوصاً در مقایسه با دوستانی عشق مهاجرتی که تو ایران هستن!
خلاصه اینکه انگار ما تنها ملتی در جهان هستیم که جوونهای مقیم خارج کشورش می خوان بیان داخل و جوونهای داخلی رویای زندگی در خارج رو دارن و جالب اینکه هر دو گروه هم تلاش چندانی برای عملی کردن رویاهاشون ندارن!
از اینا که بگذریم این هموطن عزیز در آخر کار با دادن نقشه شهر و يكم توضيح در مورد مكان هاي ديدني شهر با بيان اينكه كه با همون بليط رفت و برگشت قطارمون تا كپنهاگ، تمام وسايل حمل و نقل عمومي شهر مالمو رايگانه، حسابي سورپرايزمون كرد!
با خداحافظي از او براي اطمينان يه سرم به دفتر توريستي زديم و اونجا هم خانوم متصدي كلي اطلاعات مفيد و يكي دو نقشه اضافه بهمون هديه داد و تاكيد كرد كه با اون بليط قطار امروز همه اتوبوس هاي داخل شهري براتون رايگانه!
لحظاتی بعد با گذر از پل رودخونه پا به منطقه شهر قديمي مالمو كه با نام Centrum شناخته ميشه گذاشتيم.
حداقل از روي نقشه اكثر جاهاي ديدني و قديمي شهر تو همين محدوده قرار داره.
با قدم زدن در سنگفرشهاي كلاسيك كوچه ها و ورود به ميدون اصلي شهر قديمي كه ساختمون شهرداري هم مطابق معمول تو همونجا قرار داره اولين چيزي كه جلب توجه مي كنه آبنماي زيباي وسط ميدونه.
در امتداد كوچه كناري شهرداري كليساي جامع شهر با نام Sankt Petri Kyrka قرار داره كه بازم با همون سبك آشناي گوتيك در اروپا که دیگه برامون چندان تازگي نداشت.
تا اونجا که ما می دونیم در این سبک گوتیک که اکثر شهرهای اروپا بر این اساس بنا نهاده شدن، بزرگترین نماد شهر که معمولا کلیسا است به مراتب مرتفع تر از بقیه سطح شهر به شمار می یاد و در واقع از هر جای شهر که نگاه کنید عظمتش رو درک کرده و نا خودآگاه به سمت اون می رین! این دقیقا نقطه مقابل معماری ما ایرونی هاست که برای مثال تا وارد میدون نقش جهان اصفهان نشین, به هیچ وجه عظمت و زیبایش رو از فاصله دور نمی تونید حدس بزنید! ( البته این تعریف متناسب با سطح دانش ماست! حالا دوستان هنرمند و متخصصمون در این شاخه نیان ملامتمون کنن که چرا مفهوم رو اشتباه می گین و ...)
داخل كليسا هم پر بود از نقش و نگارهاي مذهبي. هرچند در مقايسه با كليساهاي معتبر اروپا چندان چنگي به دل نمي زد!
با بازگشت دوباره به ميدون شهرداري اين بار مسير مستقيم رو كه بيشتر مورد توجه اندك توريست هاي شهر قرار مي گرفت دنبال كرديم و جالب اونكه بازم به سبك شهرهاي كوچيك و دوست داشتني اروپا با اندك ابزاري آثار هنري زيبايي رو براي جذب توريست ساخته بودن.
در ادامه مسير به بازار محلي كه بيشتر صنايع دستي رو عرضه مي كردن رسيديم كه نوع تعامل سنتی خريداران و فروشندگان برامون جالب بود!
دقايقي بعد در نزديكي ميدون گوستاو آدولف يه موزه جالب سنتي بود كه با زباله ها و ضايعاتي از نوع روزنامه كلي ابتكار جالب و كاربردي ساخته بودن.
ظاهراً این سوئدی ها باید آدمهای مبتکری در زمینه های مختلف هنری باشن.
اینو از ویترین پنجره هاشون فهمیدیم و اینکه ایده اولیه ایکیا مال یه سوئدیه.
والبته مجسمه های ابتکاری زیبا که فرضا این یکی همواره از چشمش اشک می چکه!
در طرف ديگه میدون یه موزه مدرن با طراحي خاصش قرار داشت.
شهرهاي كوچيكي مثل مالمو آرامش خاصي دارن و يجورايي براي زندگي هاي آروم بي دردسر خيلي مناسبن. ديدن مردم محلي كه با دوچرخه اينور اونور مي رن و يا ابتكارهاي جالبي كه در گوشه و كنار شهر در طراحي و ساخت مجسمه ها و ... قرار گرفتن، يجورايي خيلي به چشم مي ياد.
بازم همون آباژورهای پشت پنجره!
هرچي در كوچه پس كوچه هاي سنگفرشي شهر بيشتر جلو مي رفتيم اين حس علاقه و آرامش رو بيشتر حس مي كرديم.
انگار همه چيز حتي حيوانات خونگي هم بيشتر مفهوم زندگي رو درك مي كردن و تو اين شهرها زندگي ريتم كندتري داره.
تو اين بين از گوشه و كنار شهر بازم نغمه هاي زيباي کلمات فارسي از تك و توك رهگذران خيابون به گوش مي خورد و البته اگه كرد زبونهاي عراقي و ترك رو هم كه چندان در اقليت نبودن حساب كنيم اين حس زيبا دو چندان مي شد. به خصوص که این مشابهت فرهنگی موجب بشه تا میوه فروش کرد صمیمانه به عادت ما شرقی ها، میوه هاش رو بهمون تعارف کنه!
حوالي ظهر به پارك و درياچه زيباي Pildammarna رسيديم. پاركي وسيع و زيبا با چمنكاري و طراحي خاصش كه در كنار درياچه های زيباش منظره رويايي رو فراهم كرده بود.
تو این سرزمین حاصل خیز انگار حتی بخش عمده زمین پارکاشونم با آب پوشنده و این برای ما که سرزمین و خشک و کویری می یایم یه سورپرایز بزرگ به حساب می یاد!
تو اين حين فرصت رو غنيمت شمرده و ضمن استراحتي كوتاه بساط نهارمونم در كنار سبزه ها پهن كرديم. جالب اينكه علي رغم سردي هوا كه ما که هرچی لباس داشتیم پوشيده بوديم دیدیم که اين سوئدي هاي ضدضربه وسط پارك داشتن حموم آفتاب مي گرفتن!
دریاچه های این پارک زیبا آدمو به وجد می یاره!
در كنار درياچه آرامش كودكاني كه خودشونو با غذا دادن به پرنده ها سرگرم مي كردن تصوير قشنگي رو به نمايش درآورده بود.
ساعتي بعد به ناچار مي بايست از اين فضاي رويايي جدا مي شديم و با ديدن يه ايستگاه اتوبوس و اطمينان از مسير اتوبوس اين بار چاره رو در گردش شهري با ماشين يافتيم و به همين خاطر به عادت معمول از در وسط سوار شده و در صندلي رديف آخر جا خوش كرديم. اما لحظاتي بعد ديديم اتوبوس حركت نمي كنه و نصف مسافرا برگشتن و چپ چپ ما رو نگاه مي كنن تا بالاخره يكيشون گفت راننده كارتون داره!
وقتي جلو رفتيم و بليطاي قطارمونو نشون داديم خشم راننده كه چهره اش نشون مي داد از طبقه مهاجراي سوئد باشه يكم فرو نشست اما تاكيد كرد كه طبق مقررات سوئد حتما بايد از در جلو سوار بشيد و بليطاتونو به راننده نشون بديد. به عبارت ديگه، تو سوئد از اعتماد كذائي به مسافرا نظير اكثر كشورهاي اروپايي خبري نيست و مسئول چك كردن بليط همون راننده است!