خاطرات سفر به آسیا(2014)–روز ششم-بخش اول- کندی2 (سریلانکا4)، گشت شهری، معبد Bahirawa و فروشگاه جواهر
با طلوع خورشید و ترک رختخواب اول همه پریدیم و پنجره اتاق رو باز کردیم! وای چه چشم انداز قشنگی از اون بالا پیدا بود! واقعاً نفسگیر بود. انگار پنجرهای رو به بهشت باز کرده باشی!
تپههای سرسبز و مهآلود با جنگلهای انبوه! هوا هم بعد بارون سیلآسای دیشب لطافت خاصی داشت و هرچی نفس عمیق می کشیدی بازم سیر نمی شدی! گوشه و کنار جاده خاکی پر بود از درختهای نارگیل، موز و بادوم زمینی و خلاصه هرچی درخت عجیب و غریب که فکرشو بکنین. خیلی خیلی زیبا و باشکوه! هرچی بگیم کم گفتیم چون هنوزم که یادمون می یاد احساس شعف می کنیم!
لحظاتی بعد برای صرف صبحونه رفتیم طبقه بالایی هتل! یجورایی انگار پشتبوم رو مسقف کرده بودن تا رستوران داشته باشند! اما انگار زیبایی این چشم انداز شگفت انگیز دست از سرمون بر نمی داشت! سریع یه میز خوش منظره انتخاب کردیم و گارسون بیچاره که انگار آشپزخونه اش طبقه پایینی بود مثل فنر هی پله ها رو پایین بالا می کرد تا بتونه به مهمونها سرویس بده!
ترکیب صبحونه هم شباهت زیادی به صبحونه هتل دیروزی داشت با این تفاوت که این بار پنکک هم اضافه شده بود و تزئینات خوراکی ها یکم بیشتر رعایت می شد! نمیدونیم چرا سریلانکایی ها عادت داشتن برای سرو کره اونو خرد خرد کنن! خلاصه جاتون خالی صبحونه مفصلی خوردیم و کمی اونجا نشستیم و ازون فضای رویایی لذت بردیم.
وقتی پایین اومدیم در اتاق همکف که محل اقامت رانندهها بود نیمه باز بود. پراسانا طفلکی تو یکی از تختهای وسطی تقریبا بیهوش بود! بنده خداها هر 5-6 نفر تو یه اتاق با کیفیت پایینتر میخوابن که هزینه هاشون بالا نره!
نیم ساعت بعد درست سر قرارمون پراسانا هم آماده بود و سوار بر رخش جیلی سفیدش سراشیبی جاده های درب و داغون شهر کندی رو به سمت مرکز و دریاچه طی می کردیم!
دو طرف جاده را خونه های ویلایی زیبا احاطه کرده بود و جالب اونکه علی رغم آب و هوای بارونی سریلانکا تقریبا همشون بالای سقف شیرونی یه پنل خورشیدی گذاشته بودن تا حتی اون مختصر روزهای آفتابی سال رو هم از دست ندن!
وسطای مسیر به معبد هندوها رسیدیم که نقش و نگار بیرونیش حسابی جلب توجه می کرد! پیاده شدیم تا بریم داخلش رو ببینیم اما ای دل غافل! اونجا هم باید کفش ها رو در می آوردیم و تو اون زمین خیس قدم می زدیم! راستش دلمون نیومد پاهای تمیز دیشب حموم رفتمون رو دوباره کثیف کنیم و همین شد فقط از همون بیرون یه نگاهی به داخل انداختیم و دوباره همسفر پراسانا شدیم!
مقصد بعدی معبد بزرگ Bahirawa Kanda بود که این یکی بر روی کوهی استوار بهترین چشمانداز شهر رو نمایان می ساخت. یه مجسمه بودای غول پیکر سفید بر روی یه کوه بود که از داخل شهر هم دیده میشد. یه چیزی حدود 270 درجه ویو داشت.
ای بابا اینجا هم که باید کفش ها رو در می آوردیم و کلی پله رو پا برهنه می رفتیم بالا! دوستانی که میخوان برن بهتره یه جوراب زاپاس یا یه روکش همراهشون ببرن چون در اکثر این معابد باید کفشها رو کند و در اکثر مواقع هم توی حیاط زمین به دلیل بارندگی خیسه.
دیگه چاره ای نبود! نمی شد بی خیال شد و پاچه ها رو زدیم بالا و پابرهنه با ترس و لرز از وسط چندتا سگ کوچیک اما فرز که زیر چشمی می پاییدنمون از پلههای خیس و لیز که متبرک به جاپای سگ ها بود بالا رفتیم!
مجسمه ای بزرگ از بودا از اون بالا نظاره گر شهر کندی بود و در کنارشم تصویر چندتا مجسمه ریز و درشت هم در حالتهای مختلف به سبک سایر معابد بودایی قرار داشت! هر کدوم از این مجسمههای بودا یک پوزیشن از پوزیشنهای یوگا رو دارن. حالتی این مجسمه بودا داره رو میگن Samadhi که در واقع آخرین مرحله از مرحله نهایی مراقبهس، وقتی که شخص از آگاهی فیزیکیش خارج شده و روح و ذهن به تعادل رسیدن.
اون بالا از پلکان فلزی کناری میشه تا بالای مجسمه سفید بودا هم بالا رفت!
وای چه سورپرایزی! مگه میشد این پانورامای زیبای شهر کندی رو تو اون هوای مطلوب از دست داد! منظره واقعا فوقالعاده بود. مخصوصا تو اون هوا که تازه بارون باریده بود و هر نفسش عالمی داشت!
خلاصه نمای دریاچه و سرسبزی اطرافش آدمو به وجد می آورد.
وقت پایین اومدن یکی دوتا از اون سگ های سمج شیما رو دوره کردن که البته با وساطت و بعد هم خنده های پراسانا همه چیز ختم به خیر شد!
ساعتی بعد با پیشنهاد پراسانا به فروشگاه سنتی جواهرات کندی در طرف دیگه دریاچه رفتیم. جایی که یکی از بهترین پانوراماهای زیبای دریاچه رو می شد شاهد بود!
فروشگاه جواهرات بسیار شیک ومدرن بود و از همون ابتدا یه مرد مسن که در زمره مسلمونای سریلانکایی بود لیدر اختصاصیمون شد و با نشون دادن یه فیلم کوتاه از دشواریهای استخراج جواهر یکی یکی مراحل استخراج و ساخت جواهرات رو برامون شرح داد.
جواهرات رو هم بهمون نشون داد که چجوری از سنگ استخراج میشن و برش میخورن.
بیشتر سنگهایی که اونجا بودن یاقوت یا Sapphire بودن. منتها در رنگهای مختلف.
نهایتاً بازهم به سالن اصلی فروش رسیدیم که البته بازم قیمت جواهرات با گروه خونی ما هماهنگی نداشت و واسه همینم زود اونجا رو ترک کردیم!
بعد از پراسانا خواستیم که ما رو به بازار سنتی شهر کندی ببره و اونم که ابتدا نگران پیدا کردن جاپارک تو اون شلوغی بود با کمی اکراه قبول کرد. هرچند آخر کار 100 روپیه ( نزدیک یک دلار) پول پارکبانش رو ما حساب کردیم تا دوباره لبخند رو لبانش بیاد!
با جداشدن از پراسانا با پای پیاده در دل خیابون های مرکزی کندی پیش رفتیم.
همه چیز رنگ و بوی خاصی داشت! از دستفروشهایی که با استفاده از یه دستگاه الکترولیز دست ساز جواهرات مردم رو برق می انداختن! و یا اغذیه فروشی های نه چندان بهداشتی که خوراکی های سرخ کردنیشون آب دهنمونو راه انداخت و نتونستیم در مقابل خوردنش مقاومت کنیم!
وسط میدون یه بازار سنتی بود که بیشتر پارچه و منسوجات داشتن. اما بیشتر دنبال صنایع دستی بودیم تا از این شهر و کشور دست خالی نریم.
بازار گرمی فروشگاهها و سعی در جذب مشترهایی مثل ما حسابی رونق داشت و چنداتاییشونم به زور بردنمون داخل و پارچه هاشون وا کردن تا شاید با رودربایسی ازشون خرید کنیم!
اما از اول قصد خرید این چیزها رو نداشتیم و بعد که از یکی دونفری پرسیدیم یکیشون به نحوی داوطلبانه گفت بیاین دنبالم و ما رو برد یه پاساژ بزرگ در طرف دیگه خیابون و یه فروشگاه مشخص نشون داد که کلی آثار چوبی فلزی از نوع صنایع دستی مثل مجسمه بودا و ....، داشت و منتظر وایساد که ببینه می خریم یانه!
ما که قبلا کلی هشدارهای مربوط به نظام روتین پورسانتهای فروشگاه ها رو به این نوع بازاریابی شنیده بودیم یجوری یارو رو پیچوندیم و خودمون رفتیم طبقه دوم تا شاید قیمتهای بهتری پیدا کنیم!
در یکی از فروشگاهها فروشنده که مسلمون بود با تکیه بر این اشتراک مذهبی حسابی بازار گرمی کرد و یکی دو بسته چای بهمون فروخت و بعدشم مشابه اون روغن نارگیل دیروزی رو نشون داد و قیمت آخرش رو حدود یک سوم قیمت مزرعه دیروزی اعلام کرد و ...!
چندتا مغازه جلوتر هم یه جوون مسلمون دیگه با سلامی گرم به استقبالمون اومد و نمی دونیم چرا از همون ابتدا حس خوبی نسبت بهش پیدا کردیم.
از ایران پرسید و یه عکسم با موبایلش باهامون گرفت تا تو فیس بوکش برای یادگاری بزاره!
خیلی روشن فکر بود و برامون از مشکلات مسلمونای سریلانکا صحبت کرد و اونجا بود که فهمیدیم اقلیت مسلمونها دل خوشی از رئیس جمهور محبوب پراسانا ندارن! و چند هفته بعد هم خبردار شدیم ظاهرا به همین دلیل نامزد ائتلافی مسلمونا و تامیل ها پیروز انتخاباتشون شده!
بهش گفتیم که ما دنبال یه مجسمه چوبی از بودا می گردیم و یه نگاهی انداخت به ما و متواضعانه گفت راستش چون اون مسلمونه مجسمه بودا رو نمیفروشه! چون مجسمه بودا یه جورایی بته!
البته خودشم بلافاصله تصحیح کرد که می دونم شما واسه یادگاری می خواین و اصلا مشکلی نداره اما چرا یه چیز بهتر نمی گیرین و بهمون یه مجسمه مرد ماهیگیر سنتی (که ماهیگیری سنتی سریلانکایی رو نشون میده) از جنس چوب نشون داد و گفت که اگه بخواین با یه تخفیف ویژه اینو بهتون می دم! و این شد که با یه تخفیف 50-60 درصدی تونستیم یادگاری مخصوص مون از سریلانکا رو با قیمت 700 روپیه (حدود 5 دلار) خریداری کنیم!
ساعتی بعد نزد پراسانا برگشتیم و در طی مسیر او پیشنهاد کرد بد نیست کارگاه ساخت مجسمههای چوبی مشهور شهر رو هم ببینیم. با اینکه می دونستیم واسه اون پورسانت فروش بیشتر اهمیت داره اما راستش دلمون می خواست اونجا رو هم ببینیم که البته به واقع ارزش رفتن هم داشت!
یه فروشگاه دوطبقه بزرگ که پاینش کارگاه ساخت مجسمهها بود که اونجا بهمون انواع چوب و استفادههای اونو نشون دادن.
چوب صندل که بسیار معطره. چوب آبنوس و چوبهای ارزون قیمتتر که برای ساخت مجسمههای ارزون قیمت استفاده میشد. اینکه از رنگهای طبیعی که از همون چوبها استخراج میشد برای ساخت ماسکهای سنتیشون استفاده میکردن.
اما امان از قیمت ها که جای تخفیف هم نداشت! فرضا مشابه همین مجسمه چوبی فیشرمن ما رو 2000 روپیه(حدود 15 دلار) می گفتن!
طرفهای ظهر بود که پراسنا ما رو برد بوتانیک باغ کندی که می گن پر از گل ارکیده است! در اینکه این باغ یکی از زیباترین باغ های کشور سریلانکاست هیچ شکی نداشتیم اما راستش با توجه ورودیه بالای باغ و ازون مهمتر اهمیت دیدن مسیر زیبای نووارا الیا و آبشارهای فوق العادهاش در نور روز عملاً قید دیدن باغ رو زدیم و فقط با خریدن چندتا موز قرمز که وصف خاصیت طبیاش رو زیاد شنیده بودیم یجورایی پاسخگوی شکم گشنمون هم تا مقصد بعدی شدیم!
با خروج از کندی وارد مسیر پر پیچ و خم و جاده های تنگتر و باریکتر شدیم.
اولش یکی دوتا شهر کوچک و روستا رو پیش رو داشتیم و جالب اونکه هرچه جلوتر می رفتیم انگار نسبت ساکنین مسلمون بیشتر می شد. البته با اسم نووارا الیا هم یجورایی سازگاری داره! یعنی شهر نور یا شهر روی بلندی!
سر ظهر که می شد مدارسم تعطیل می شدن و کلی دانش آموز قد و نیم قد می ریختن تو خیابون. همه یک دست روپوش سفید پوشیده بودن و برخیشون شلوارک های رنگی مثل آبی پاشون بود که پراسانا گفت اینا مدرسه غیر انتفاعی می رن!
جالب اونکه مدارس دولتی کاملا رایگانه و حتی هرسال یک دست روپوش مجانی هم به دانشآموزها می دن که پدر و مادرای خانوارهای فقیر نگرانیشون برای تحصیل فرزندان کمتر بشه!