خاطرات دور آمریکای لاتین–روز چهاردهم- بوئینس آیرس1 –بلیت های اتوبوس و چهار راه استانبول!(آرژانتین3)
صبح آخرین روز اقامتمون در پورتو ایگوآسو، سر میز صبحانه مشغول ارزیابی مختصر انتخاب هایی که برای خوردن داشتیم بودیم که خانم رسپشن که به نظر می رسید مالک خانوادگی هتل باشه از راه رسید و با هم زبان ایما و اشاره و لبخندی مهربانانه پرسید که چیزی کم و کسر ندارید؟ ما هم که انگار منتظر بودیم گفتیم ماته ندارید؟ اونم درحالیکه با تعجب ما رو یه نگاهی کرد و خلاصه این شد که بعد از دقایقی یه لیوان مخصوص ماته داغ روی میز در برابرمون قرار گرفت و اینجا بود که اولین بار فرصت چشیدن طعم غلیظ ماته را پیدا کردیم.
حالا که فرصت پیدا کردیم تستش کنیم حداقل از نگاه ما طعمش اونقدرها هم بد نبود و اگه دمنوشخور حرفهای باشین خیلی زود بهش عادت میکنین و احتمالا عاشقش میشید! بعد از خوردن ماته به دلیل کافئین بالایی که داره احساس میکنید ذهنتون خیلی فعال شده و دوست دارید چند تا مساله ریاضی حل کنید!
ساعتی بعد سوار بر تاکسی کوچیک فردی (Feredi)در مسیر فرودگاه پورتو ایگوآسو قرار داشتیم. فرودگاهی کوچک که برخلاف انتظار دسترسی به اون به جز تاکسی با هیچ وسیله نقلیه عمومی امکان پذیر نیست! یا حداقل ما که چیزی پیدا نکردیم!
فاصله 25 کیلومتری مسیر فرصتی شد تا با فردی بیشتر هم صحبت بشیم. سر صحبت رو که باز کردیم اول همه بازم چندین بار بابت هدیه کوچکی که دو روز قبل به دختر کوچولوش داده بودیم تشکر کرد و گفت نمی دونید تو این دو روز دختره به هرکسی رسیده این هدیه رو نشون داده و گفته اینو از ایران براش سوغاتی آوردن!
در مسیر راه از کنار یه پادگان نظامی عبور کردیم که به یکباره فردی گفت ما اینجا مشکل چندانی نداریم غیر از هر 4 سال یکبار که جنگ با برزیلی ها شروع میشه! با نگاهی تعجب آمیز پرسیدیم! کدوم جنگ! اونم در حالیکه لبخند می زد گفت هر 4 سال یکبار که جام جهانی شروع میشه دو کشور واسه فوتبال هم که شده آرایش نظامی می گیرن!
صحبت از فوتبال که به میون اومد از شدت علاقه آرژانتینی ها به فوتبال سخن راند بطوریکه حتی پاپ فرانسیس که پاپ جدید کاتولیک های جهان هم به حساب می یاد تا وقتی که درآرژانتین اقامت داشت هر هفته برای تماشای مسابقه فوتبال تیم شهرش سنت لورنزو به استادیوم می رفت! حسابشو بکنید رهبر مذهبیشون وسط مسابقه هیجانی بشه و پاشه احساساتش رو نشون بده!
از فردی در مورد فقر مفرط سرخ پوست های محلی پرسیدیم و اونم پاسخ داد مشکل اصلی تفکرات خودشونه چون به هیچ وجه فکر اقتصادی ندارن. گفت فرضا اگه به من و شما الان یک میلیون دلار پول بدن اول همه یه خونه می خریم و بقیه اش یجورایی سرمایه گذاری می کنیم اما یه سرخ پوست با همون یک میلیون دلار هرشب مست می کنه و بریز به پاش تا پوله تموم بشه! یعنی کلاً در لحظه زندگی میکنند و تفکر آیندهنگری ندارن!
البته یجورایی به نظر می رسه دولت هاشون هم از این تفکر حمایت می کنن! به قول جلال آل احمد در کتاب سفر آمریکا که در مورد سرخ پوست های کانادا نوشته:
خودشان را آقای محل می دانند و دولت هم این روحیه را تقویت می کند و با رشوه دادن ... والخ، دورشان نگه می دارد و نمی گذارد وارد زندگی بشوند و همیشه منزوی و جدا و کم کم از بین خواهند رفت، با همه زاد و ولد زیاد و قاطی می شوند و مضمحل.
ساعت بعد با وداع از فردی و ورود به فرودگاه کوچک پورتو ایگوآسو کارت پرواز رو گرفته و منتظر اعلام نشستیم اما انگار شنیده های قبلی توصیه های لونلی پلانت و سایر دوستان درخصوص تاخیرهای همیشگی پروازهای داخلی آرژانتینی ها هم چندان بی راه نبود چون این پرواز هم حدود یکساعتی تاخیر داشت.
تو فرودگاه هم مثل سایر جاهای شهر مقررات سفت و سخت بیشتری نسبت به برزیل اعمال می شد و کلا انگار ساختار حکومت نظامی سالهای قبل همچنان در فرهنگ این مردم به ارث مونده بود. واسه همینم در کل مدت اقامتمون در آرژانتین دیدن تابلوهای برحذر کننده و ممنوع بودن رو زیاد تجربه کردیم! کلاً خیلی امر و نهی در تابلوها دیده میشد. مدام به مردم تذکر داده میشد که اینکار رو نکنید یا اون کار رو بکنید و اینکه با خاطیان برخورد میشه!
جالب اونکه زمان ورود به سالن ترانزیت بر روی دیوار شیشه ای ورود، تصویر چندین اعلامیه عکس دار توجهمون رو جلب کرد. به نظر می اومد آگهی ها برای مژدگانی به افرادی بود که در مورد صاحب تصاویر که ظاهره گمشده بودند اطلاعاتی بدهند! همه جور سنی هم در بین تصاویر یافت می شد از بچههای 4-5 ساله تا سالمندان! راستش نفهمیدیم این عکسها رو برای چی رو گیت ورودی نصب کرده بودن و اینکه این افراد به چه دلیلی ناپدید شدن. کلاً چیز عجیبی بود!
سرانجام طرف های ظهر بود که دیگه سوار بر هواپیمای ملی آرژانتینی ها به سمت بوئینس آیرس در حرکت بودیم. داخل هواپیما نسبتا تمیز بود با این حال با اینکه پرواز در حدود دو ساعت طول کشید، از پذیرایی قابل ملاحظه خبری نبود و خانم مهماندار که به جرات شلخته ترین مهمونداری بود که تا اون روز دیده بودیم با یکی دوتا بیسکویت و شکلات کوچیک و یه آبمیوه سر و ته پذیرایی رو هم آورد!
چشم انداز زیبا از بالا امکان خواب رو از آدم سلب می کرد!
ساعتی بعد نمای زیبایی از شهر سرسبز ساحلی بوینس آیرس هویدا شد. شهری بزرگ که اونو از یکطرف به دشتی سرسبز و از طرفی دیگر دریایی با رنگ قهوه ای خاص احاطه کرده بود.
در اکثر پایگاههای فارسی و انگلیسی گردشگری که بررسی می کنین از بوئینس آیرس به عنوان پاریس آمریکای جنوبی یاد می کنن و دلیل این امر رو معماری سبک قرن هجدهم و نوزدهمی اروپایی شهر، ساکنین مهاجر سفید پوست آن، شور و شعف زندگی این شهر، در کنار مردم خوش لباس و شیک پوش شهر و نیز رستوران های جذاب و لوکس اون عنوان می کنن. اما اجازه بدید همین اول کار ما با این موضوع مخالفت کنیم! بوئینس آیرسی که ما دیدیم به مراتب زیباتر و سرسبزتر در کنار ساحلی زیبا با بلوارهای دلباز و پهن در کنار حس نوستالژیک سنگ فرش های کوچه های قدیمی، بسیارپرشورتر و شب زنده دارتر و بسیار امن با مردمی خونگرم و دوست داشتنی که شاید اونقدرها هم که انتظار می رفت به ظاهرشون اهمیت ندن، در کنار مجموعه ای متنوع از غذاهای خوش طعم و فوق العاده رستوران هایی دیدیم که از هر نظر از پاریس سرتر بود!
با ترک هواپیما بر اساس روال معمول اول همه دنبال دفتر راهنمای توریست گشتیم که در همون نگاه اول پیدا شد و سریع پشت یه توریست ظاهرا اروپایی وایسادیم تا نوبتمون بشه! تو این حین آروم وایساده بودیم تا نوبتمون بشه که یکدفعه دیدیم کار بالا گرفت و توریست غربی که یجوری حسابی شاکی بود با صدای بلند می گفت اینجا چرا دستگاه ATM کارت اعتباریم رو نمی شناسه و ...! خانوم راهنما هم مودبانه توضیح داد که مقررات بانکی آرژانتین محدودیت هایی رو داره و می تونین از بانک پول چنج کنین اونم با همون نرخ دولتی حدود 10 پزو! یارو هم آمپر چسبونده بود می گفت این چه وضعش و من که دلار نقد همرام نیست و ...! که خلاصه خانوم واسه اینکه آرومش کنه گفت تو مرکز شهر هم یه خیابونی به نام فلوریدا هست که اصطلاحا بلو مارکت یا همون بازار سیاه خودمون نامیده میشه و اونجا نرخ تبدیل حدود 15 پزوست!
خدا رو شکر که ما فعلا با این واژه ها ناآشنا نبودیم و خوشبختانه نظام تحریم های بین المللی حسابی واسه این روزها آبدیده مون کرده بود! بنابراین وقتی نوبت ما شد ازش پرسیدیم که چجوری با اتوبوس تا هتلمون بریم و اونم با کمال خونسردی محل ایستگاه و شماره اتوبوس رو برامون رو نقشه علامت زد. فقط گفت یه مشکلی هست و اونم اینکه تو این شهر بلیت رو نمیشه داخل اتوبوس از راننده خرید! ما هم گفتیم خیلی خوب کجای فرودگاه کارت ها رو می فروشن که بخریمشون! اونم پاسخ داد بعید تو فرودگاه گیرتون بیاد و راه دوم داشتن سکه های یک یا دو پزویی هستش که از دستگاه بلیت بخرید! این یعنی ما باید حداقل 12 تا سکه یک پزویی می داشتیم تا بتونیم بلیت بخریم! یعنی همون داستانی که چندسال قبل تو بروکسل تجربه کرده بودیم(داستان کاملش رو در سفرنامه بلژیک تو همین وبلاگ شرح دادیم). اون موقع دو ساعت تو خیابون گشتیم تا آخر از یه بقالی کوچیک خرید کرده بودیم و نهایتا سکه های مورد نظر حاصل شده بود!
خلاصه دردسرتون ندیم تازه مشکل در فرودگاه شروع شده بود! به قول معروف خر بیار و باقالی بار کن! حالا مگه کسی سکه داشت! تازه اگه به هزار ضرب و زور با تفاوت زبون اسپانیولی و انگلیسی کنار می اومدیم و یارو منظورمونو می فهمید با تعجب می گفت چی؟ 12 تا سکه! حالا بماند که اسکناس های ما هم 100 پزویی بودند!
نیم ساعت بعد ناامید از همه جا دست از پا درازتر دوباره نزد خانوم راهنمای گردشگر برگشتیم و گفتیم آبجی تورو خدا یه راه عملی جلو پامون بزار! اونم گفت بهتره برین تو ایستگاه اونجوری شاید یکی پیدا شد در قبال دریافت وجه نقد بجاتون کارت بکشه!
نهایتا چاره ای نبود در نتیجه داخل ایستگاه که شدیم اولش با ترس و لرز خواستیم موضوع رو برای یکی از مسافرها شرح بدیم که یکدفعه خانوم میانسال دیگه ای که به زبون انگلیسی مسلط بود گفت می تونم کمکتون کنم؟! ما هم از خدا خواسته گفتیم آره و مشکل سکه ها رو شرح دادیم! اونم که حسابی جا خورده بود گفت بی خیال سکه ها بشید چون بعیده کسی این همه سکه داشته باشه! و بعد هم ادامه داد متاسفانه کارت خودش شارژ زیادی نداره و بهتره داخل اتوبوس از دیگرون کمک بخواید.
تو همین حین یکدفعه اسکناس 100 پزویی رو تو دستمون دید و گفت ای وای! اینجوری بعیده کسی براتون پول چنج کنه! بعدم انگار دلش برامون سوخته باشه کیفش رو باز کرد و گفت خیلی خوب من بهتون 12 پزو می دم اینو بدین یکی واستون کارت بکشه! ما که یجورایی خجالت کشیده بودیم گفتیم نه! اینجوری قبول نمی کنیم! اونم گفت تعارف نکنین و با یه حس خاص گفت این بخاطر مسیحه و شما هم اگه یجای دنیای دیدین کسی تو شرایط مشابه گیر کرده بهش کمک کنین!
ماهم به ناچار پول رو گرفتیم و تو همین حین پرسید راستی کجایی هستین؟ با شنیدن نام ایران رنگ و رو عوض کرد اما خیلی زود خودش رو جمع کرد و بعد گفت البته کشورهامون تو این چند سال مشکلاتی با هم داشتن اما عیب نداره اینا مال گذشتههاس و ما باید به اون موضوعات توجه نکنیم!
دقایقی بعد اتوبوس اومد ما هم سریع پریدیم بالا. اولش تلاش کردیم تا یجورایی پول رو به خود راننده بدیم و بی خیالمون بشه! اما انگار حسابی توجیه شده بودن که هیچ جوری قبول نکرد و گفت از مسافرا کمک بگیرین!
حالا تازه مشکل شروع شده بود! چجوری به این مردم انگلیسی نفهم توضیح بدیم که در ازای پرداخت نقد برامون کارت بکشن! همینم شد که بازم ملتمسانه به همون خانوم مسن ناجیمون نگاه کردیم و بعد گفتیم میشه یجوری واسه بقیه داستان رو توضیح بدی! بنده خدا یه نگاه به ما کرد گفت آخه چی بگم!
تو همین حین یه خانوم مسن مهربون همون گوشه نشسته بود بهمون اشاره کرد که بعد کیف محتوی کارتش رو بهمون داد که بریم بدیم راننده حساب کنه اما در همین لحظه که انگار همزمان خانوم ناجیمون مشکل رو واسه چند نفر از مسافرهای اطرافش شرح داده بود یکدفعه پسر جوون خوش هیکل از جاش پاشد و با همون زبون اسپانیولی انگار که اگه به زبون وطنی ترجمه اش می کردی می خواست بگه به مولا اگه اجازه بدم کسی کارت بکشه! خلاصه لوطی گری کرد و قبل از استفاده از کارت پیرزنه دوبار کارتش رو کشید و هرچی تلاش کردیم پول رو بهش بدیم قبول نکرد که نکرد!
ما که از این همه صفای این مردم سورپرایز شده بودیم سریع پول را بهمون خانوم ناجی اول پس دادیم(که البته قبول نمیکرد و میگفت بعداً لازمتون میشه!) و بعد به ایشون و نیز پسر جوون یکی از اون سوغات های معروف سنتی ایران رو هدیه دادیم تا اونا هم در حس خوبمون شریک بشن! حسابش رو بکنین آدم با 3-4 هزارتومان ناقابل می تونه چه حس خوبی از خودش و کشورش به یادگار بزاره! این یکی از بهترین ایتکارهای سفرمون در آمریکای لاتین بود.
اتوبوس در دل خیابون های بوینس آیرس در حال حرکت بود و ما هم که تازه سرشار از انرژی فاز مثبت مردم این شهر شده بودیم به دقت زیبایی های مسیر رو زیر چشم داشتیم. هر گوشه ای از شهر بنایی با معماری زیبا و مجسمه های قشنگ تزئین شده بود. دیگه حالا مطمئن شده بودیم که در انتخاب مسیر به هیچ وجه اشتباه نکردیم.
در طول مسیر به ناگاه خاطرات شب گذشته و خرید چندتکه شیرینی ناقابل برای بچه های خیابونی جلوی چشممون ظاهر شد و اون شعر زیبای سعدی رو باهم زمزمه کردیم که تو نیکی می کن در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز!
دقایقی بعد وسطهای راه بود که خانومی با بچه نوزاد سوار اتوبوس شد و بلافاصله به شیما که روی صندلی نشسته بود جملاتی رو گفت که با توجه عدم واکنش شیما یکم اخمش تو هم رفت اما همون لحظه جوونی از جاش بلند شد و صندلیش رو به او داد! نگو شیما رو صندلی مخصوص سالمندان یا خانوم های باردار و ... نشسته بود!
با ترک اتوبوس در میدون کنگره سو که یکی از مهمترین میدون های شهره خیلی راحت هتلمونو که با GPS علامتگذاری کرده بودیم پیدا کردیم. یه هتل نه چندان لوکس اما دارای بهترین موقعیت مکانی که تونسته بود امتیاز بالای 9 را در سایت بوکینگ از مسافرهای قبلی کسب کنه!
در همون دقایق اول اقامت در هتل پرداخت پیش پیش هزینه 4 شب اقامت در هتل بوینس آیرس موجب شد تا موجودی پزوهای ته جیبمون که یادگار پارگوئه بود کاملا ته بکشه. واسه همینم به بهانه چنج پول اونم به نرخ بازار آزادم که شده، عازم خیابون فلوریدا شدیم!
دروغ چرا، وقتی صحبت از بازار سیاه میشه اونم تو یه مملکت غریب تازه با استانداردهای امنیتی منطقه آمریکای لاتین ترس وجود آدمو می گیره! تازه کمترینش اینکه تصورکنی بخوان پول تقلبی بهت بندازن! اما راستش هرچی فکر کردیم نمی شد از تفاوت 50-60 درصدی بازار آزاد با نرخ بانک های دولتی به همین راحتی گذشت!
با دقایقی پیاده روی که فرصت داد بیشتر با شهر زیبا و زنده بوینس آیرس و معماری قرن نوزدهمی اون آشنا بشیم به خیابون فلوریدادرست در نزدیکی میدون دِمایو و به موازات بلوار 9 جولای رسیدیم. بر اساس تحقیقات قبلی و توصیه های وبلاگ نویسان خارجی، می دونستیم باید منتظر افرادی باشیم که زیرلب کلمه کامبیو ( به معنای چنج یا اکسچنج) انگلیسی رو زمزمه می کنن باشیم! البته این موضوع حداقل واسه ما ایرونی ها که در طول سالها این چنین صحنه هایی رو تجربه کردیم خیلی بیگانه نیست!
خیابون فلوریدا یه چیزی شبیه کوچه برلن خودمونه! خیابانی نه چندان عریض با معماری به یادگار مونده از قرن 19 میلادی و سنگ فرش های کف خیابون با همون حس نوستالژیک و نفس گرم آشنای گردشگران خارجی و البته محدودیت هایی که برای جلوگیری از تردد اتومبیل ها گذاشتن تا این حس کامل بشه. با دیدن صدها توریست رنگ و وارنگ تا حدودی از نگاه امنیتی خیالمون راحت شد و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که اولین زمزمه های کامبیو از جوون های اطراف خیابون به گوش رسید! ترجیح دادیم تا یکم بیشتر پیش بریم و فردی که حداقل ظاهرش موجه باشه رو پیدا کنیم. اولش سراغ یه خانوم جوون دورگه سرخ پوست رفتیم که البته بلافاصله مردی جوون هم اضافه شد اما هیچ جوری از نرخ 15 پزو برای هر دلار بالاتر نرفت!
گزینه بعدی پسر جوونی با ظاهری موجه و درس خون تو مایههای هری پاتر بود با عینک ته استکانی! که بعدا گفت که اصالتاً کلمبیایی هست و برای تحصیل اومده اینجا! انگلیسی رو مسلط صحبت می کرد و بعد از چونه زنی تا حدود 15/2نرخ رو بالا برد. ما که راستش نسبت بهش حس خوبی پیدا کرده بودیم گفتیم بهتره همین جا معامله رو انجام بدیم و قبول کردیم (با اینکه چند روز قبل تو پاراگوئه با نرخ حدود 16 پزو تبدیل کرده بودیم!) اما تازه فهمیدیم برخلاف ایران اینا هیچکدوم خودشون پول ندارن و فقط یجورایی بازاریاب معاملات هستند. به همراه ایشون تا کیوسک روزنامه فروشی رفتیم و تازه کاشف به عمل اومد کاربری این کیوسکها اونم قدم به قدم وسط خیابون چیه! انگار یجورایی دولت علی رغم محدودیتهای سفت و سختی که برای تبدیل ارز اعمال کرده، عامدانه چشمش رو روی این خیابون و صرافهای بازار سیاه بسته!
با این حال برای اطمینان شیما بیرون موند و علی به همراه اون جوون داخل کیوسک شد. اونجا تازه رئیس بزرگ اومد و به ازای 200 دلاری که قصد چنج داشتیم یک دسته اسکناس 100 پزویی تحویلمون داد. ما هم که کلی نگران اسکناس های تقلبی بودیم تک تک اسکناس ها رو با خودکار لیزری همراهمون چک کردیم که خوشبختانه مشکلی نداشتند. رئیس بزرگ که انتظار چنین آمادگی رو نداشت هم برای شوخی بعد از گرفتن دلارها اونا رو زیر لامپ گرفت تا نشون بده انگار داره اسکناس ها رو به دقت چک می کنه!
تو این حین شیما دم در دکه روزنامه فروشی با یه پیرمردی که بعدا معلوم شد از یهودی های آرژانتینه هم کلام شده بود. پیرمرده با اینکه کلا چند کلمه بیشتر انگلیسی نمی دونست با حرارت از تاریخ تمدن مشترک ایران و یهود و کورش کبیر سخن می روند!
با ادامه مسیر حالا دیگه بیشتر به جزئیات معماری زیبای بناهای اطراف توجه می کردیم. یه خیابون زیبا با کاربری مشابه در بسیاری از شهرهایی که تا حالا تجربه کرده بودیم. با همون حس قشنگ حضور گرم گردشگران مختلف و بازار گرمی هنرمندهای خیابونی! و مراکز خرید و پوشاک و صنعت قوی چرم آرژانتین گرفته تا گالری های پر زرق و برق، همه چیز فوق العاده بود.
دقایقی بعد به مرکز خرید لوکس پنج ستاره پسفیک رسیدیم. پاساژی فوق العاده زیبا و پر زرق و برق با فروشگاههای برند های بزرگ دنیا!
این مرکز خرید با طراحی و نورپردازی فوق العاده اش گردشگرهای مختلف رو به خود جذب می کرد با این حال اونقدر شلوغ نبود که کلافه بشی! بی اختیار برای لحظاتی هم که شده محو تماشای تزئینات سقف های پر رنگ و لعاب می شین و نهایتا حتی اگه خرید هم نکرده باشین بازم با یه حس خوب ونجا رو ترک می کنین.
با خروج از مرکز خرید هنوز چندمتری دور نشده بودیم که یکدفعه مردی شیک پوش جلومون ظاهر شد و گفت امکان داره چندلحظه وقتمون رو بگیره! ما که یکم تعجب کرده بودیم گفتیم بفرما! اونم پرسید با صنعت چرم آرژانتین آشنا هستید! بعدشم شروع کرد مسلسل وار کلی مزیت و کیفیت برتر محصولات چرمی آرژانتین رو ستود و آخر کارم دستمونو کشید گفت بیان بریم داخل مغازه تا اونجا با محصولات زیبا سورپرایزتون کنم! ما که می خواستیم خلاص شیم گفتیم صنعت چرم کشورمون خیلی عالیه و قیمت ها اونجا خیلی مناسبتره! اونم با یه لحن خاص و شیرین گفت خوب من هم بهتون قیمت خوب می دم مای فرند! خلاصه هرجوری بود پیچوندیمشو زدیم به چاک!
با تاریک شدن هوا خیابون های مرکزی شهر هر لحظه شلوغتر می شد! مردم شیک پوش محله مرکزی شهر آروم آروم به خیابون قدم می گذاشتند و هرگوشه ای از خیابون رو رستورانی با منوهای رنگ و وارنگ و سرگرمی های جذاب پر کرده بود. انگار تازه داره روزشون شروع می شه!
از انتهای جنوبی خیابون فلوریدا وارد خیابون کورینتس می شویم و با ادامه مسیر تا خیابون 9 جولای پیش می رویم. در تاریکی هوا خیابون های اطراف 9 جولای غرق در نور و شور حیات زندگی می شن! انگار زندگی شبانه بوئینس آیرس با همه جای دنیا متفاوته! واسه همینم هست عاشق شب های زنده و پر شور بوینس آیرس هستیم.
در مرکز بلوار 9 جولای ستون تاریخی ابلیسکو به عنوان سنبل اصلی بوئینس آیرس خودنمایی می کنه! ستونی آشنا برگرفته از تاریخ اساطیری با ارتفاع 68 متر که به پاس گرامی داشت چهارصدمین سال تاسیس بوئینس آیرس در سال 1936 ساخته شده است.
کمی آنطرفتر در گوشه ای از بلوار 9 جولای بزرگترین سالن اوپرای آمریکای لاتین با طراحی زیبا و جذابش به سبک معماری ایتالیایی با بالکن های زیبای طلاکاری شده اش خودنمایی می کند. سالن تئاتر کولون در سال 1908 با ظرفیت 2500 صندلی و نزدیک به 1000 نفر تماشاگر به صورت ایستاده تا قبل از 1973 که اپرای سیدنی ساخته شد، بزرگترین سالن اوپرای جهان نیز به شمار می رفت. همه این ها کافی بود تا برای دیدن داخل سالن هم بی تاب باشیم اما صد افسوس که برای کنسرت باید بهای گزافی در حدود 30 دلار را می پرداختیم که فعلا خارج از تصور ما بود. البته گفته میشه در برخی ساعات روزهای سشنبه تا جمعه میشه از داخل سالن و پشت صحنه اون در قالب تور گردشگری بازدید کرد اما راستش ما که فرصتش رو پیدا نکردیم!
در خیابون 9 جولای که پیش می رفتیم، با دیدن هتل 5 ستاره لوکس پان آمریکنو نمی دونیم چی شد یاد یکی از دوستان جالبی که تو سفر گرجستان دیده بودیم افتادیم. داستان از اونجا شروع شد که تو تفلیس هم که گرجستانی های خسیس -مثل این آرژانتینی ها- در دادن نقشه های با جزئیات کامل شهر یکم امساک می ورزیدند، یکی از همسفران دنیا دیده که محمد نام داشت با یک حرکت شجاعانه مشکل رو حل کرد و وقتی دید دنبال نقشه ایم، بدون مقدمه وارد هتل 5 ستاره ماریوت شد و چند دقیقه بعد از رسپشن نقشه کامل و توریستی شهر رو بهمون هدیه داد! با زنده شدن این خاطره ما هم بدون مقدمه وارد هتل 5 ستاره پان آمریکنو شدیم و خوشبختانه تو همون لحظات نخست صاحب یه نقشه کامل و با اطلاعات بسیار کاربردی گردشگری شدیم!
شور و حال شبانه بوئینس آیرس فرصت هر نوع گله و شکایت از خستگی را از همان شب اول از ما گرفته بود و این شد وبا اینکه ساعت از 10 شب گذشته بود در نزدیکی هتل با دیدن فروشگاه SUBکه کارت اتوبوس و مترو عرضه می کنن و یادآوری داستان امروز فرودگاه بی معطلی داخل رفتیم! داشتیم تلاش می کردیم از متصدی مربوطه بپرسیم که آیا می شه با خرید یک کارت هردومون ازش استفاده کنیم؟ و اونم هاج و واج داشت ما رو تماشا می کرد که چی می گیم که به یکباره بازم حرکت خودجوش یه شهروند خوب آمریکای لاتینی داستان رو عوض کرد. خانوم جوون و چاقی که از مشتری ها بود و البته به زحمت انگلیسی صحبت می کرد و از اون مدل آدم هایی بود که فکر می کنی 100 ساله می شناسیش به کمکمون اومد!
در ادامه خانم جوون از شنیدن ملیتمون سورپرایز شد از علاقه اش به سینمای ایران و فستیوال های مختلف سخن راند و نهایتا نشون به اون نشون که همین بهانه کافی بود تا حدود 50 دقیقه یه لنگه پا وسط خیابون وایسادیم و در مورد موضوعات مختلف از فرهنگ و سینما تا جاذبه های گردشگری شهرشون حرف زدیم! خودش رو داماریس معرفی کرد و گفت استاد دانشگاه در زمینه موسیقیه! تند تند جملاتش رو ادا می کرد و هر چند دقیقه یکبار یه قهقهه بلند هم سر می داد که نصف عابرین چپ چپ نگاهمون می کردن! جالب اونکه چندتا کیسه میوه ای که خریده بود رو گذاشته بود زمین و هرکی رد می شد یه لگدی به میوه ها میزد اما داماریس اونقدر گرم صحبت بود که متوجه این موضوع نمی شد که آخر کار باید بجای میوه آبمیوه خونه ببره! آخرشم به زور و با حالتی کشون کشون بردمون تا ایستگاه مترو و حتی پله ها رو هم پایین رفتیم تا نشون بده چجوری باید سوار مترو شد! اینجا بود که پی بردیم دل آدم های کره زمین چقدر به هم نزدیکه! اوایلش تا چندماهی که از بازگشتمون به ایران می گذشت ، داماریس عزیز تبدیل شده بود به یکی از دوستان ایمیلی خوبمون که گاهی تو یک هفته چندتا پیغام برامون می فرستاد!
با ترک داماریس دوباره انگار شارژ شدیم و نمی دونیم چی شد بعد از دقایقی گشت و گذار در خیابون های اطراف هتل در حالیکه ساعت از 11 شب هم گذشته بود ترجیح دادیم تا وارد یه رستوران شیک بشیم و با سفارش غذا، لحظات خوب اولین شب حضورمون در بوئینس آیرس زیبا رو تکمیل کنیم.