تمام تصوير ذهنيمون از براتيسلاوا برميگشت به فيلمي با نام دروازه زمان كه در زمان كودكي ديده بوديم و ماجرا از اون قرار بود كه برادر و خواهري همراه با بچه هاي مدرسه مي رن بازديد موزه شهر و از قضا برادره كه يكم شيطون بوده مي ره تو يك ساعت قديمي و كلاهشو جا مي ذاره و اين موجب ميشه اون دوتا از هر دروازه اي كه رد ميشن به گذشته بر مي گردن و ... . با اين وصف هميشه حس خوبي نسبت به اين شهر داشتيم و وقتي مي خواستيم براي سفر دور اروپامون برنامه ريزي كنيم از شانس و اتفاق، فاصله براتيسلاوا تا وين حدود 65 كيلومتر بود و اين شد كه با توجه به اينكه رايان اير از پاريس به وين پرواز نداشت ، اما به براتيسلاوا داشت، با يك تير دو نشون زديم تا يك شب هم در شهر براتيسلاوا اقامت كرده و اين شهر كوچك رو هم تفرج كنيم.
http://s3.picofile.com/file/7499141933/014.jpg

خلاصه حدود ساعت 7 شب سر موقع پروازمون از پاريس فرود اومد و خوشبختانه اينبار هم هيچكس نه پاسپورت خواست و نه پرسشي از ما مطرح كرد، اصلا پليس هم در كار نبود! كلا فرودگاه براتيسلاوا خيلي كوچيكه و اصلا نمي شه گفت كه فرودگاه پايتخت يك كشور محسوب ميشه. از قرار تنها پروازهاي برخي شهرهاي اروپايي به اونجا انجام ميشه و با توجه به اينكه فرودگاه وين كمتر از 60 كيلومتره، پروازهاي خارج اروپا رو از اون طريق ساپورت مي كنن.

پس از خروج از سالن فرودگاه، مي بايست ايگور صاحب هتلمونورو ميديم. شب قبل چندين بار ايميل زده بوديم و آخرسر قرار بود كه با پرداخت 18 يورو ناقابل بياد فرودگاه دنبالمون. راستش شايد مي‌شد با اتوبوس يا ترن هم خودمون با هزينه كمتر بريم اونجا اما چون حوالي غروب و تاريكي هوا مي‌رسيديم، بهتر ديديم كه يكم بيشتر سر كيسه رو شل كنيم و اين شد كه پس از دقايقي انتظار ايگور كه مردي در حدود 40 ساله بود رو ديديم. ايگور پس از شناخت ما جلو اومد و بعد با ماشين او وارد شهر براتيسلاوا شديم. اولش شهر جديد و تابلوهاي بزرگي كه حكايت از صنايع انتقال يافته از ساير كشورهاي غروبي به اونجا بود رو پيش رو داشتيم و بعد كم كم وارد شهر قديمي شديم. البته كلا شهر خيلي بزرگ نبود و حدود يك ربع بعد به مقصد رسيده بوديم.

اونجا بود كه فهميديم هتلي در كار نيست و اين آقاي ايگور 10 تا آپارتمان داره كه به توريست ها اجاره مي‌ده و به اين خاطر با همراهي او وارد دروازه اي شديم كه در محوطه حياطش چندين ساختمان نسبتا بزرگ قرار داشت. با عبور از ساختمان هاي جلويي، به ساختمان مورد نظر رسيديم، كه البته ريخت ظاهرش نشون از پيشينه زمان كمونيست و همون بي‌سليقگي ها داشت. اما اتاقمون كه در طبقه دوم بود نسبتا تميز بود.به خصوص اونكه جاش در مركز شهر قديمي فوق العاده بود و اين باعث شده بود در سايت بوكينگ نمره اش حدود 9 باشه. ايگور پس از اينكه پول اتاقمونو داديم، يه نقشه درآورد و جاهاي مهم توريستي كه همگي همون نزديكي ما بود رو برامون علامت زد. اما وقتي ازش خواستيم برا فردا يكم براي تخليه اتاق بيشتر وقت بده، ترش كرد و گفت همون ساعت 11 بايد اتاقو ترك كنيم!

بعد از رفتن ايگور، با توجه به خستگي ناشي از فعاليت كل روز و البته يكم هم ترس ناشي از شب در يك محيط ناشناخته، اولش مي خواستيم قيد بيرون رفتن بزنيم. اما بعد به خودمون نهيب زديم كه بابا مگه چقدر وقت داريم كه اينجوري وقتمونو هدر بديم و اين شد كه با عبور از محوطه تاريك حياط، به خيابون نسبتا خلوت پا گذاشتيم. راستش هنوز يكم از منطقه ترس داشتيم، چون ذهنيت مناسبي از امنيت كشورهاي بلوك شرق وجود نداره اما بعدش با حدود 50 قدم پياده روي به محوطه گلكاري شده كنار ساحل رود دانوب رسيديم. و با ديدن مردمي كه به صورت تك و توك در حال تفرج بودن يكم دلمون قرص شد. منظره دانوب در شب خيلي قشنگه و اولين چيزي كه توجهمونو جلب كرد پل UFO بود. این پل که برجی شبیه سفینه های فضایی دارد، به UFO شهرت پیداکرده است. سفینه در واقع رستوران شیک و گرون قیمتيه که هم از طریق 430 پله می توان به آن رسید و هم آسانسور داره.


http://s3.picofile.com/file/7499145478/048_2_.jpg


در ادامه با قدم زدن كنار رود دانوب، به جايي رسيديم كه نماي زيباي قلعه شهر خودشو نمايون ساخت. اما چون شب بود بازديدمونو از اونجا به فردا موكول كرديم. سپس به سمت ورودي شهر قديمي حركت كرديم و از همون ابتدا با ديدن خيابان هاي سنگفرش قديمي كه در گوشه و كنار با مجسمه هاي زيبايي تزئين شده بود و البته رستورانها و مردمي كه به تفرج شبانگاهي مشغول بودن حس اعتماد و علاقه به اين شهر بيشتر شد.


http://s1.picofile.com/file/7499147197/074.jpg


كلا شهر كوچيك و زيبايي بود. جون ميداد براي ماه عسل! ما چون خسته بوديم ديگه حوالي ساعت 9.30 در مسير بازگشت قرار گرفتيم و خوشبختانه چون سوپرماركت نزديك خونمون تا 10 شب كار مي كرد، توفيق اجباري شد تا يكم خريد هم بكنيم.